بازگشت به بالای صفحه
FACEBOOK TWITTER RSS FEED JOIN US NEWSLETTER
print version increase font decrease font
تاریخ انتشار : شنبه 28 ارديبهشت 1392      13:29

اقتصاددان همه کاره

استیون لویت، یکی از جنجالی‌ترین اقتصاددان‌های این روزها است. فارغ‌التحصیل از ‌هاروارد و ام.آی.تی و برنده نشان جان بیتز کلارک، یکی از کسانی است که مجله تایم در سال 2006 او را در فهرست صد نفره‌اش از کسانی که جهان ما را شکل داده‌اند، قرار داد.

 

این اقتصاددان جوان تخصصش در حوزه جرم و فساد است و اغلب برای تحلیل داده ها از روش های عجیبی استفاده می کند که بسیاری از همکارانش را انگشت به دهان می گذارد. کتاب Freakonomics او که در سال 2009 دنباله ای نیز بر آن نوشت و به فارسی نیز ترجمه شده است، به محض انتشار با اقبالی گسترده روبه رو شد و هنوز هم در فهرست پرفروش ترین کتاب های غیرداستانی آمریکا جای دارد. لویت هم اکنون در دانشگاه شیکاگو تدریس می کند، در دپارتمان اقتصادی که میراث دار بزرگانی چون فریدمن و گری بکر و پایگاه مکتب شیکاگو است. او البته اقتصاددان چندان متعارفی نیست که در قالب های مرسوم نظیر نظریه قیمت ها کار کند. روح سرگردانش به همه جا سرک می کشد و خودش خود را صرفا کارآگاهی می داند که کارش پرسیدن سوال و کند و کاو در داده ها است.
به مناسبت مقالات جنجال برانگیز و شهرت روز افزون لویت در محیط آکادمیک و میان مردم، همکار او استفن دوبنر مقاله مفصلی در معرفی او و کارهایش در روزنامه نیویورک تایمز نوشته که در ادامه می خوانید.

نخبه ترین اقتصاددان این روزهای آمریکا – حداقل از دید بسیاری از پیشکسوتان این رشته – پایش را روی ترمز می گذارد تا پشت یکی از چراغ قرمزهای جنوب شیکاگو بایستد.
روزی آفتابی در اواسط ژوئن است. شورولت سبزرنگ کهنه ای را می راند، با داشبوردی خاک گرفته و پنجره ای نیمه باز که با سرعت گرفتن اتومبیل توی بزرگراه غرش مبهمی ایجاد می کند.
اتومبیل الان ساکت است، مثل خیابان های وسط ظهر؛ پمپ بنزین ها، دیوارهای سیمانی بی پایان، ساختمان های آجری با قاب پنجره های چوبی، یکی یکی از جلوی شیشه رژه می روند.
پیرمردی ژنده پوش و فقیر از راه می رسد. ظاهرش حکایت از بی خانمانی دارد و تقاضای پول هم می کند. کتی شندره و ضخیم در این هوای گرم به تن دارد و کلاه بیسبال قرمز کثیفی به سر.
اقتصاددان نه در را قفل می کند و نه ماشینش را جلوتر می برد. پیرمرد هم تقاضای پول خرد نمی کند. فقط نگاه می کند، انگار که به جداره شیشه ای یک سویه ای نگاه می کند. بعد از مدتی، بی خانمان راهش را می کشد و می رود.
اقتصاددان که هنوز در آینه عقب نگاه می کند با خودش می گوید: «هدفون قشنگی داشت. حداقل بهتر از مال من بود. به جز این، به نظرم چیز چندان به درد به خوری نداشت.»
استیون لویت دنیا را متفاوت از یک آدم عادی می بیند. حتی متفاوت از یک اقتصاددان عادی. بسته به اینکه نظرتان راجع به اقتصاددان ها چه باشد، این قابلیت یا خوب است یا بد. اقتصاددان معمولی اغلب در برابر مسائل پولی ژست پیشگویانه می گیرد. اما اگر از لویت درباره یک مساله رایج اقتصادی بپرسید، احتمالا موهایش را از جلو چشم هاش کنار می زند و می گوید: «خیلی وقت است که تظاهر به دانستن چیزهایی که نمی دانم را کنار گذاشته ام» و ادامه می دهد: «منظور این است که حقیقتش چیز زیادی از اقتصاد نمی دانم. ریاضیاتم خوب نیست، از اقتصادسنجی زیاد سرم نمی شود و همچنین تئوری پردازی هم بلد نیستم. اگر از من بپرسید که پیش بینی ام از بازار سهام چیست یا اقتصاد به کدام سمت خواهد رفت یا تنزل قیمت ها خوب است یا بد یا وضعیت مالیات ها چه باید باشد فقط سر تکان خواهم داد. منظورم این است که اگر بگویم چیزی درباره هرکدام از اینها می دانم واقعا دغل کاری است.»
از نظر لویت اقتصاد علمی است با ابزارهایی بی نظیر برای یافتن پاسخ ها، اما فاقد هرگونه سوال جذاب. توانایی فوق العاده او پرسیدن همین پرسش های جذاب است. برای مثال: اگر موادفروشان اینقدر پول به جیب می زنند، چرا اکثرشان هنوز با مادرانشان زندگی می کنند. تفنگ خطرناک تر است یا استخر؟ واقعا چه چیز باعث شد که نرخ جرم و جنایت در دهه گذشته اینقدر کاهش یابد؟ آیا بنگاه های املاک به منافع مشتریانشان فکر می کنند؟ چرا سیاه پوستان اسم هایی روی فرزندان شان می گذارند که به آینده حرفه ای آنها لطمه بزند؟ آیا معلمان مدارس در آزمون استخدامی تقلب می کنند؟ آیا برگزارکنندگان کشتی ژاپنی فاسدند؟ و... چطور یک پیرمرد بی خانمان هدفون 50 دلاری به گوش دارد؟
بسیاری – ازجمله همکاران – ممکن است کار لویت را اصلا اقتصاد ندانند. اما او علم ملال آور را آنقدر چلانده تا تنها ابتدایی ترین هدف آن باقی بماند: چطور مردم آنچه می خواهند یا نیاز دارند، به دست می آورند. برخلاف اکثر آکادمیک ها او از استفاده از مشاهدات و کنجکاوی های شخصی باکی ندارد (هرچند از محاسبات می ترسد). او شهودگراست. توده داده ها را به هم می ریزد تا داستانی را بیابد که هیچ کس دیگر ندیده. برای اندازه گیری آنچه دیگر اقتصاددانان غیرقابل اندازه گیری دانسته اند دنبال راه های تازه می گردد. علایق ویژه او – هرچند خودش می گوید که هیچ گاه شخصا در آنها غرق نشده – فساد، جنایت و تقلب است.
در این میان، علاقه او به هدفون پیرمرد بی خانمان چندان دوام نیاورد. به خودش گفت: «شاید فقط دلیلش این باشد که من برای خرید هدفونی که دوست دارم تنبلی می کنم.»
لویت خودش اولین کسی است که اشاره کرده برخی موضوعاتی که او بررسی شان می کند، بی اهمیت اند. اما چنان محقق تیزبین و هوشمندی هست که هیچ وقت در حاشیه رشته مطالعاتی اش قرار نگیرد، بلکه عکس این اتفاق افتاده است: او به دیگر اقتصاددانان نشان داده که ابزار اقتصاد به راستی چقدر ریشه در دنیای واقعی دارد.
کولین کامرر، اقتصاددان موسسه تکنولوژی کالیفرنیا درباره اش می گوید: «لویت یک نیمچه بت است، یکی از خلاق ترین محققان در حوزه اقتصاد و شاید تمامی علوم. او نماینده آن چیزی است که همه فکر می کنند بعد از تحصیلات عالی اقتصاد به آن تبدیل خواهند شد، اما آنقدر ریاضیات به خوردشان داده می شود که همه جرقه های خلاقیت شان خاموش شود. او کارآگاهی تیزبین است که داده ها را می کاود.»
لویت در علمی که اخیرا می خواهد محبوب مردم شود یک پوپولیست است. جوان ها برای تحصیل مثل دسته های زنبور به دپارتمان های مشهور اقتصاد هجوم می آورند. اقتصاد برای مردم ترکیبی ایده آل از پرستیژ روشنفکری (به هرحال این رشته جایزه نوبل دارد) و عملگرایی پرفایده در شغل های مالی است (مگر اینکه مثل لویت ترجیح بدهید در دانشگاه باقی بمانید). در عین حال اقتصاد به لطف محبوبیت بازار سهام پیوسته بیشتر در دنیای واقعی به چشم می آید.
بزرگترین تغییر اما در رتبه های علمی است. اقتصاد خرد دانان از کلانی ها پیشی می گیرند و تجربی ها از تئوری پردازان. اقتصاد رفتاری حتی مفهوم «انسان اقتصادی» را به چالش کشیده است، یعنی آن تصمیم گیر عقلایی را که در همه کارها مفروض پنداشته می شد.
اقتصاددانان جوان در تمامی شاخه ها راغب تر شده اند تا روی موضوعات جهان واقعی کار کنند و با پیگیری روان شناسی، جرم شناسی، جامعه شناسی و حتی عصب شناسی می خواهند دامنه کار را گسترده تر کنند. آنها می خواهند علم شان را از یوغ بردگی ریاضیات نجات دهند.
جای لویت در میان همه جاست و هیچ کجا. او پروانه ای است که اسیر هیچ توری نشده – پیشنهاد کار در تیم اقتصادی کلینتون را رد کرد و سمت مشاور جنایی تیم بوش را هم نپذیرفت.
اوستان گولسبی که در مدرسه بازرگانی شیکاگو تدرس می کند، می گوید: «لویت اقتصاددان رفتاری نیست؛ اما رفتاری ها خوشحال خواهند شد اگر به جمع شان بپیوندد. از آن پیرمردهای تئوری قیمت ها هم نیست، اما این شیکاگویی ها هم از داشتنش خوشحال می شدند. با وجودی که لویت در هاروارد و سپس ام.آی.تی درس خوانده، کمبریجی هم نیست.»
بی شک منتقدانی هم دارد. دانیل هامرمش اقتصاددان مشهور متخصص نیروی کار از دانشگاه تگزاس یکی از مقالات لویت «تاثیر قانونی شدن سقط جنین بر جرم و جنایت» را تدریس کرده است. «من این مقاله را پیش از چاپ، پس از چاپ و به تفصیل بررسی کرده ام و تا آنجا که به عمر من قد می دهد مشکلی در آن ندیده ام. با این حال به یک کلمه از آن باور ندارم. کار او درباره کشتی ژاپنی هم چندان ارزشمند نیست، مگر اینکه شما ژاپنی باشید و بیشتر از 500 پوند هم وزن تان باشد.»
اما لویت در 36 سالگی استاد تمام دپارتمان اقتصاد دانشگاه شیکاگو است، بهترین دوره اقتصاد تمام کشور. (تنها پس از دو سال به او اتاق و منصب داده شد.) از جمله دبیران ژورنال پولیتیکال اکونومی، یکی از مطرح ترین ژورنال های اقتصادی است و انجمن اقتصاد آمریکا هم اخیرا جایزه «جان بیتز» خود را که به بهترین اقتصاددان زیر 40 سال کشور اهدا می شود، به او داد.
او نویسنده ای پرکار با علایقی گوناگون است، اما مقاله او که بین سقط جنین و جرم و جنایت ارتباط برقرار می کند بیش از همه سر و صدا کرده است. لویت و همکار او جان دونوهو، استاد حقوق استنفورد، معتقدند که پنجاه درصد از کاهش چشمگیر آمار جرم طی دهه نود به واسطه قوانین سقط جنین بوده است.
لویت پیش از این هم درباره جنایت و مجازات بسیار نوشته بود. هنوز گاه و بی گاه به یکی از مقالاتی که او در دوره فوق لیسانسش نوشته است ارجاع داده می شود. پرسش او بی نهایت ساده بود: آیا پلیس بیشتر به معنای جرم کمتر است؟ پاسخ مثبت بدیهی به نظر می رسد؛ اما پیش تر هیچ گاه ثابت نشده بود. از آنجا که با افزایش جرم شمار پلیس ها هم بیشتر می شد، اندازه گیری کارآیی پلیس دشوار بود.
لویت به دنبال مکانیزمی بود که جرم را از استخدام پلیس ها مجزا کند. او پی برد شهردارها و فرماندارانی که می خواهند مجدد انتخاب شوند پلیس های بیشتری استخدام می کنند. با سنجش این افزایش ها در مقابل آمار جرم می توانست مشخص کند که پلیس های اضافه در واقع به حال کاهش جرم مفیدند.
بعدا یک دانشجوی فوق لیسانس دیگر در این مقاله اشتباه ریاضیاتی بزرگی پیدا کرد – اما نبوغ لویت بی خدشه باقی ماند. او همچنان به عنوان استاد راه حل های ساده و زیرکانه شناخته می شد. او ناظری است که وقتی همه مهندسان بین شلوغی ها به دنبال دلیل کار نکردن ماشین سردرگمند، متوجه می شود که سیم برق به پریز نیست.
اعلام اینکه پلیس به کاهش جرم کمک می کند، دشمنی برای لویت نتراشید؛ اما مساله رابطه سقط جنین و جنایت چیز دیگری بود.
در مقاله سقط جنین که در سال 2001 چاپ شد او و دونوهو اعلام کردند که مطالعه آنها «نباید به عنوان ستایشی از سقط جنین یا تشویق مداخله دولت در امور بارداری زنان تلقی شود.» صرفا پیشنهاد کردند که «برای کودکانی که در معرض بیشترین خطرند محیط بهتری فراهم شود.»
اما این مطالعه به همه برخورد. محافظه کاران به خشم آمدند. اشاره مشخص به زنان فقیر و سیاه پوست، لیبرال ها را منزجر کرد. اقتصاددان ها غرولند کردند که روش لویت معقول نیست. روش قیاسی مثل شعبده بازی می ماند: همه گربه ها می میرند، سقراط مرد، پس سقراط گربه است.
تد جویس اقتصاددان کالج با روشی که پاسخی انتقادی به مقاله سقط جنین نوشته است، می گوید: «فکر می کنم که او در بسیاری زمینه ها بی اندازه باهوش باشد، اگر بر علیت معکوس تمرکز کند. اما در این مورد خاص به نظر آن را نادیده گرفته یا به اندازه کافی در استفاده از آن موفق نبوده.»
با شدت گرفتن جنبه رسانه ای مقاله سقط جنین و جرم، لویت با حمله های علنی روبه رو شد. لیبرال ها و محافظه کاران هردو او را ایدئولوژی زده خواندند، نژادپرست، داروینیست اجتماعی و خلاصه شیطان مجسم.
لویت علاقه ای به سیاست ندارد. خیلی خوش مشرب است، تندزبان نیست، به خود اطمینان دارد؛ اما فخرفروش هم نیست. او آموزگار و همکاری قابل احترام است، به دلیل وسعت علایقش بسیاری میل به همکاری با او دارند و این همکاران اغلب از حوزه هایی به غیر از اقتصاد می آیند.
سودیر ونکاتش جامعه شناس از دانشگاه کلمبیا می گوید: «بهترین صفت برای او فریبکار است. او کاری می کند که فکر کنید ایده هایش همان ها هستند که شما از اول داشته اید. او به معنی شکسپیری کلمه بذله گو است.»
ونکتاش که در نوشتن «تحلیل اقتصادی امور مالی موادفروشان» با لویت همکاری کرده است. مقاله ای که می گوید موادفروشان متوسط اغلب با مادرشان زندگی می کنند، از بس که درآمد این حرفه افتضاح است. مقاله امور مالی یک گروه موادفروش را طوری تحلیل می کرد که انگار شرکتی رسمی است. (ونکتاش آمارهای لازم را از اعضای سابق یکی از این گروه ها به دست آورده بود.) لویت می گوید: «این کمبود توجه احتمالا به دلیل این واقعیت بوده که اقتصاددانان تبحری در مطالعه قاچاقچیان نداشته اند.»
لویت مثل پسربچه ها شل حرف می زند. ظاهر او خیلی نابغه وار است، پیراهن دکمه ای قهوه ای، شلوار کتان ساده، کمربند قیطانی و کفش هایی بی هیچ علامت مشخصه. دفترچه جیبی او آرم دفتر ملی تحقیقات اقتصادی را دارد. ژانت همسر لویت می گوید: «آرزو می کردم کاش بیشتر از سالی سه بار به سلمانی می رفت و هنوز عینک پانزده سال پیش اش را نمی زد که همان موقع هم از مد افتاده بود.» در دبیرستان در بازی گلف مهارت داشته؛ اما اکنون آنقدر از لحاظ فیزیکی ضعیف است که خودش را «ضعیف ترین انسان روی زمین» می خواند و از همسرش برای باز کردن در بطری ها کمک می گیرد.
در یک کلام هیچ چیز در ظاهر و رفتار او نیست که مقالات آتشینش را توجیه کند. خودش می گوید تنها کاری که می کنم این است که روز و شب پشت میزم می نشینم و با کوه داده ها سر و کله می زنم. می گوید حتی مجانی هم حاضر به انجام این کار بود (درآمدش بیش از 200 هزار دلار در سال است) و جوری می گوید که حرفش را باور می کنید. شاید فقط گاهی جنجالی باشد؛ اما به هر حال جنجالی است.
از گرفتن مچ خلافکاران لذت ویژه ای می برد. در یکی از مقالاتش الگوریتمی ساخت که نشان می داد کدام معلم ها در مدارس دولتی شیکاگو دغلکار بوده اند.
در مقاله «گرفتن معلمان متقلب» او می گوید که «کلاس هایی که در آنها تقلب سیستماتیک می شود از چندین جهت با سایر کلاس ها متفاوتند. مثلا در کلاس های متقلب احتمال اینکه در یک سال دانش آموزان یک مرتبه شاهد جهش های بزرگ در نمرات باشند بیشتر است، به ویژه اگر به دنبال آن شاهد کاهش یا از بین رفتن این جهش در سال های بعدی باشیم که به معنی حذف تقلب است.»
لویت همان آماری را استفاده کرد که برای مدت ها در دسترس همه محققان بود. او متوجه شد که یک معلم برای تقلب کردن راه های مختلفی دارد. اگر کمی احمق بود، احتمالا پاسخ های صحیح را به دانش آموزان می گفت. یا اینکه بعد از امتحان جواب های غلط را پاک می کرد و جای آنها پاسخ درست را می نوشت. یک متقلب باهوش تر احتمالا از به وجود آمدن پاسخ های یکسان جلوگیری می کرد.
اما لویت از اینها هم باهوش تر بود. او نوشت: «اولین گام در تحلیل داده های مشکوک این است که احتمال دادن پاسخی خاص به هر سوال توسط هر دانش آموز را برآورد کنیم. این برآورد با منطقی چندگزاره ای از نمرات گذشته و با مشخصات اقتصادی اجتماعی و جمعیتی به عنوان متغیرهای توضیحی به دست می آید.»
بنابراین با اندازه گیری عوامل مختلف – دشواری برخی سوال ها، فراوانی پاسخ های صحیح به سوال های دشوار و پاسخ های غلط به پرسش های آسان، درجه همبستگی برخی پاسخ های خاص در یک کلاس – لویت توانست مشخص کند که کدام معلم ها به نظر متقلب بوده اند. (البته همچنین توانست معلم های درستکار را نیز شناسایی کند.) مدیریت مدارس شیکاگو، به جای اتهام زنی به لویت، از او برای بررسی های بیشتر دعوت کرد و در نتیجه، معلمان متقلب اخراج شدند.
سپس در مقاله ای با عنوان «چرا جرم در دهه 90 کاهش یافت: چهار عاملی که توضیح دهنده اند و هفت عاملی که نیستند» لویت توضیح داد که کل کاهش آمار جرایم به دلیل افزایش نیروهای پلیس، افزایش زندانی ها، نزول میل عمومی به مواد و قانون تازه سقط جنین بوده است.
یکی از عواملی که او می گوید مهم نبوده اند، نوآوری های پلیسی رودولف جولیانی و ویلیام براتون در پلیس نیویورک بوده است. لویت اضافه می کند: «فکر می کنم من تنها کسی هستم که چنین اعتقادی دارم.»
او از خانواده ای به شدت موفق از اهالی میناپولیس است. پدر او، پژوهشگر پزشکی، از جمله پیشتازان مطالعات روده ای به شمار می رود. دایی بزرگش، رابرت می، کتاب داستان «رودولف دماغ قرمز» را نوشته است که بعدا دایی دیگرش جانی مارکس برای آن آهنگی هم ساخت.
لویت به اسب دوانی هم علاقه دارد؛ اما می گوید سیستم فعلی آن فاسد است و سیستمی طراحی کرده تا بتواند از این فساد بهره ببرد؛ اما از طرح جزئیات آن خودداری می کند. او پیش از وارد شدن به MIT دو سال مشاور مدیر در یک شرکت بود. برنامه دکترای MIT برای ریاضیاتی بودنش مشهور بود. لویت در دوره کارشناسی تنها یک دوره ریاضیات گذرانده بود که آن را هم فراموش کرده بود.
در اولین کلاس فوق لیسانسش با اشاره به تخته از دانشجوی بغلی خود پرسید: «آیا بین آن علامت مشتق گرد و آن یکی که مثلثی است فرقی هست؟» و دانشجو جواب داد: «دخلت آمده!»
اوستان گولسبی که آن زمان همکلاسش بود، می گفت: «هیچ کس تحویلش نمی گرفت. همه فکر می کرد که این بچه هیچ آینده ای ندارد.»
لویت راه خودش را رفت. سایر دانشجویان ارشد شب و روز روی مساله های داده شده کار می کردند تا نمره های خوب بگیرند. او شب ها بیدار می ماند و پژوهش و نویسندگی می کرد. خودش می گوید: «نظر من این بود که تنها راه موفقیت در این حرفه نوشتن مقاله است و بنابراین شروع به این کار کردم.»
گاهی با یک سوال شروع می کرد. گاهی با یک سری داده های خاص که نظرش را به خود جلب می کرد. او یک تابستان تمام را صرف تایپ کردن گزارش های مربوط به انتخاب های کنگره در کامپیوترش کرد. (امروز که اطلاعات اینقدر در اینترنت فراوان شده، لویت گله می کند که دانشجویانش حاضر نیستند حتی یک صفحه اطلاعات وارد رایانه شان کنند.) او فقط کنجکاو بود که بداند چرا اعضای فعلی پیوسته مجددا انتخاب می شوند.
سپس نگاهش به کتابی سیاسی افتاد که نویسندگانش ادعا می کردند، این پول است که انتخاب ها را می برد. «آنها می کوشیدند نتایج انتخابات را به عنوان تابعی از هزینه های تبلیغاتی توضیح دهند، غافل از این واقعیت که مساعده دهندگان تنها زمانی حاضر به همکاری خواهند شد که نامزد مورد نظرشان شانس خوبی برای پیروزی داشته باشد. می خواستند خودشان را قانع کنند که داستان همین است، درحالی که استدلالشان جعلی بود.»
موضوع حداقل برای لویت که روشن بود. او ظرف پنج دقیقه ایده مقاله آتی اش را کشف کرد. «ناگهان مثل چراغی در ذهن من روشن شد.»
مشکل این بوده که داده ها نمی گفتند کدام کاندیدا شانس دارد و کدام یک ندارد. بنابراین امکان نداشت که اثر پول را مجزا کرد. درست مثل ماجرای پلیس و جرم، او باید روشی ابتکاری به کار می زد.
از آنجا که خودش شخصا داده های فراوانی را وارد کامپیوتر کرده بود به نکته ای پی برد: اغلب اوقات دو نامزد یکسان با هم رقابت می کنند. لویت با بررسی چنین انتخابات هایی توانست به نتیجه ای واقعی برسد. جمع بندی او این طور بود: هزینه تبلیغات یک دهم آن اثری را دارد که غالبا تصور می شود.
او که دانشجوی فوق لیسانس گمنامی بیش نبود مقاله اش را برای ژورنال پولیتیکال اکونومی فرستاد – یکی از استادانش به او گفته بود حتی آزمودن این کار دیوانگی است – و همان جا هم چاپ شد. مدرک دکترایش را ظرف سه سال کامل کرد؛ اما خود او می گوید که به دلیل پیش زمینه هایش اعضای هیات علمی اصلا او را به حساب نمی آوردند و این چنین وقایعی پیش آمد که لویت آنها را نقطه عطف زندگی حرفه ای اش می خواند.
او برای مصاحبه با «بنیاد رفقا» رفت. یک باشگاه دوستانه دانشگاه هاروارد که با پرداخت هزینه ها به پژوهشگران جوان امکان می داد برای سه سال تمام بی هیچ تعهدی در حوزه مورد علاقه خودشان مطالعه و تحقیق کنند. لویت فکر نمی کرد هیچ شانسی داشته باشد. اول از همه اینکه خودش را از قشر روشنفکران این باشگاه نمی دانست. مصاحبه با شما طی یک مهمانی با حضور فیلسوفان، دانشمندان و مورخانی که شهرت جهانی داشتند انجام می گرفت. می ترسید حتی برای دوره اول گفت و گو ها هم حرف کافی نداشته باشد.
اما گل کاشت. کاملا تصادفی هر موضوعی که پیش می آمد – کارکرد مغز، زندگی حشرات، تاریخ فلسفه – او پیش تر چیزی درباره اش خوانده بود. جوری خودنمایی کرد که تا پیش تر از آن نکرده بود. وقتی تعریف کرد که چطور دو تابستان تمام را صرف بررسی و شرط بندی روی اسب ها کرده است، آنها دست ها را بالا بردند!
یکی از آنها بالاخره گفت: «متوجه نمی شوم رشته متصل کننده کارهای شما چیست. می شود توضیح بدهید؟»
لویت گیر افتاده بود. اصلا نمی فهمید رشته متصل کننده اش کجا است یا اصلا این رشته چی هست.
آمارتیا سن، که آن زمان هنوز نوبل نبرده بود، وسط پرید و سعی کرد رشته اتصال کارهای لویت را نشان دهد.
لویت مشتاقانه گفت: «بله، رشته من همین است!»
بعد یکی دیگر رشته اتصال دیگری را برشمرد.
و لویت باز گفت: «بله، بله، درست است.»
همین طور پیش رفت تا سرانجام فیلسوف مشهور، رابرت نوزیک، مداخله کرد. اگر بشود که گفت لویت یک قهرمان روشنفکر دارد، این قهرمان بی شک نوزیک است.
او پرسید: «چند سالت است استیو؟»
«بیست و شش.»
نوزیک رو به بقیه کرد و گفت: «این فقط بیست و شش سالش است، رشته اتصال می خواهد چه کار؟ شاید یکی از آن آدم هایی از آب در بیاید که آنقدر با استعدادند که نیازی به رشته اتصال نخواهند داشت. سوال ها را پیدا می کند و جواب شان می دهد، همین کافی است.»
دپارتمان اقتصاد دانشگاه شیکاگو رشته اتصال معروفی داشت – گفتمان بازار آزاد با پیچشی محافظه کارانه – و بنابراین نمی توانست مکان چندان مناسبی برای لویت به حساب بیاید. او می گوید: «دانشگاه شیکاگو یعنی تئوری، تفکر عمیق و سوال های بزرگ، من بیشتر تجربه گرام، تیزبینی و ایده های کوچک و بامزه را دوست دارم.»
اما شیکاگو گری بکر هم داشت. از نظر لویت گری بکر تاثیرگذارترین اقتصاددان 50 سال اخیر است. بسیار پیش از اینکه چنین مطالعاتی باب روز شود گری بکر اقتصاد خرد را به موضوعات عجیب کشاند؛ خانواده و جنایت به طور خاص. برای سال ها اسم بکر مترادف با خون آشام بود، عبارت های مثل «قیمت یک بچه» که او استفاده می کرد کفر همه را درمی آورد. بکر می گوید: «کسانی که کار مرا احمقانه، بی ربط یا غیر اقتصادی می دانستند خیلی مرا اذیت کردند.» اما دانشگاه شیکاگو پشت او ماند، او تسلیم نشد، در 1992 نوبل اقتصاد را برد و بعد هم پشتیبان و الگوی لویت شد.
بکر به لویت گفت که شیکاگو جای بی نظیری برای او خواهد بود. «نه اینکه همه با یافته هایت موافقت کنند، اما آنچه می کنی خیلی جالب است و ما تنهایت نخواهیم گذاشت.»
لویت زود فهمید که حمایت ها در شیکاگو از سطح آکادمیک فراتر می رود. یک سال پس از نقل مکان به آنجا همسر لویت اولین بچه اش را به دنیا آورد. وقتی آندرو یک ساله بود تب عجیبی گرفت. دکتر دلیل آن را آلودگی گوشی تشخیص داد. صبح روز بعد بچه استفراغ کرد و والدینش به سرعت به بیمارستان رساندندش. چند روز بعد کودک یک ساله از مننژیت ریه مرد.
وسط این شوک و سوگواری لویت کلاس لیسانسی داشت که باید تدریس می کرد. گری بکر، برنده نوبل هفتاد ساله، به جای او سر کلاس رفت. همکاران دیگر برای او پیام های تسلیت و پیغام هایی فرستادند که لویت هنوز آنها را به گرمی به خاطر می آورد.
لویت و جانسون، متخصص هشتاد ساله اقتصاد کشاورزی، با هم دوست های خوبی شدند. لویت فهمید که دختر جانسون از اولین آمریکایی هایی است که کودکی را از چین به فرزندی پذیرفته است. خیلی زود لویت هم دختری را به فرزندی پذیرفت و نام او را آماندا گذاشتند. به جز آماندا آنها اکنون یک دختر سه ساله و یک پسر هم دارند. مرگ آندرو تاثیر خود را به طرق مختلفی باقی گذاشته است و البته یکی از این تاثیرات روی مطالعات لویت بوده است.
او و ژانت به گروه حمایت کنندگان از والدین داغدار پیوسته اند. لویت شوکه شد وقتی فهمید چقدر بچه های کم سال در استخرها غرق می شوند. اینها از آن جور خبرهایی است که معمولا به روزنامه ها نمی رسد، مگر آنکه بچه در حال بازی کردن با تفنگ باشد.
لویت کنجکاو شد و به سراغ اعداد و ارقامی رفت که داستان های تازه می گفتند. نتایج خود را به صورت مقاله ای برای روزنامه شیکاگویی «سان تایمز» ارسال کرد. از آن مقاله یک جمله خیلی معروف شده است: «اگر در حیاط خانه تان هم تفنگ دارید و هم استخر شنا، خطر استخر برای فرزند شما تقریبا صد برابر بیشتر است.»
برای اینکه دیگر زیاد به مرگ فکر نکند لویت سرگرمی تازه ای برای خودش پیدا کرد: خرید و فروش خانه های قدیمی در «اوک پارک» حوالی محل زندگی او. این تجربه هم به مقاله دیگری منجر شده است. این شیکاگویی ترین مقاله اوست، که ولوله ای در تئوری قیمت به پا کرد. نشانه ای از آنکه تاثیر او روی دانشگاه بیشتر از تاثیر دانشگاه بر او بوده است. اگر لویت، لویت است، مقاله ای از او پیدا نمی شود که یک طوری به فساد ربط پیدا نکند.
در حین مذاکرات خرید خانه او متوجه شد که نماینده خریدار اغلب غیرمستقیم به او توصیه می کند که قیمت پایین تری برای خانه پیشنهاد کند. به نظر عجیب می رسید: آیا کارگزار فروشنده نباید به دنبال بهترین منافع مشتری اش باشد؟ بعد او بیشتر به نقش کارگزار فکر کرد. تصور می شود که کارگزاران مسکن هم مثل بسیاری از متخصصان دیگر حوزه کاری شان را بهتر از افراد عادی بشناسند. مالکان به توصیه های کارشناسان املاک اطمینان می کنند.
بنابراین اگر کارگزار آنها با پیشنهاد قیمتی پایین بیاید و بگوید که این بهترین قیمت ممکن است، مالک احتمالا حرف او را باور می کند. نکته اینجاست که لویت متوجه شد هر وقت خانه ای به قیمت های بالا هم فروش برود تنها سهم اندکی از این به کارگزار املاک می رسد. درست مثل کارگزاران سهام، اینجا هم بنگاهداران تنها به نفع شان بود که معامله ای جوش بخورد، حال هر نوع معامله ای. بنابراین مالکان را ترغیب می کنند که سریع و ارزان خانه شان را بفروشند.
لویت باید می توانست این اثر را اندازه بگیرد. یک بار دیگر او به راهکاری هوشمندانه رسید. او با بررسی 50 هزار خانه و مقایسه قیمت معاملات املاکی که متعلق به کارگزاران بوده با املاک شخصی کار خود را آغاز کرد. خانه هایی که متعلق به کارگزاران بود 10 روز دیرتر و 2 درصد گران تر به فروش می رسید.
بعدازظهر یکی از روزهای تابستانی است و لویت در دفتر تاریکش غرق در تفکر است. سقف ورم کرده و چارچوب پنجره ها پوسیده. همین حالا از نشستی در استنفورد بازگشته و میزش بی شباهت به بازار مکاره نیست: کتاب ها و ژورنال ها پخش و پلا، یک فنجان سبز کوچک و بطری آب پرتقال کنار دستش و قلم و خودکار و کاغذهای نیمه نوشته همه جا پراکنده اند.
الان وقت ملاقات های دانشجویی است. می نوشد و آرام حرف می زند. یکیشان تازه مقاله ای برای دوره لیسانسش نوشته است: «پیامدهای بازار کار برای فارغ التحصیلان در شرایط بد اقتصادی». لویت می گوید خیلی خوب است، اما دختر فراتر رفته و می خواهد که مقاله اش چاپ شود.
لویت جواب می دهد: «مشکل اینجاست که مثل دانشجوها می نویسی. داری قصه می گویی. این همه مقدمه چینی و کلک های مرسوم. می خواهی خواننده را از مسیر خاصی ببری که وقتی به نتایج می رسند و یافته ها را می بینند باورشان شود. اما همچنین می خواهی درباره ضعف هایت صادق باشی. مردم نسبت به ضعف های آشکار خیلی بی رحم ترند تا ضعف های پنهان و باید هم همین طور باشد.»
صادق بودن درباره خود؟ آیا تا به حال محقق جایزه برده ای بوده است که به اندازه لویت درباره خود صادق باشد؟ او می گوید من اقتصاد یا ریاضیات را نمی فهمم. او متفکری کوچک در دنیای متفکران بزرگ است. دوستانش می گویند که فروتنی لویت کاملا حساب شده است.
شاید هم اصلا فروتنی در کار نیست. شاید نوعی خودزنی است. شاید لویت واقعا می خواهد که از موضوعات «احمقانه»، «کوچک» و «سطحی» اش دست بردارد.
اکنون فکر می کند با مقاله جدیدش درباره اسم های سیاهپوستان در شرف کشف مهمی است. قصد او این بود که بداند آیا اسامی سیاه پوستان آثار اقتصادی منفی برای دارنده شان به دنبال خواهد داشت؟ پاسخ او – برخلاف سایر مطالعاتش – این بار منفی است. اما حالا سوال بزرگتری دارد: فرهنگ سیاه پوستان نتیجه نابرابری های نژادپرستانه است یا اینکه دلیل آن است؟ او مطالعه جدیدش را «مقداری کردن فرهنگ» می خواند. به عنوان وظیفه ای که باید به انجام رساند فکر می کند این موضوع دشوار، درهم ریخته و شاید غیرقابل فهم باشد.
همان بعدازظهر در حین رانندگی به سمت خواننده داخل ماشین قدیمی اش از آینده خود حرف می زند. می گوید علاقه ای به ترک دانشگاه برای کار در صندوق های سرمایه گذاری یا سمت های دولتی ندارد (هرچند ممکن است شرکتی برای گرفتن مچ معلمان متقلب باز کند). او در صدر لیست شکار تمام دپارتمان های مشهور اقتصاد است. اما درختی که او و ژانت پس از مرگ آندرو کاشته اند دیگر آنقدر بزرگ شده است که به زحمت بتوان تکانش داد. شاید برای مدت بیشتری در شیکاگو بماند.
می گوید به نظرش مسائل زیادی هست که بتواند به آنها بپردازد. «برای مثال مالیات گریزی و پولشویی یا حتی مکانیزمی برای به دام انداختن تروریست ها. البته هدفم این است، منظورم این نیست که همین حالا روش این کار را می دانم. اما شک ندارم که با داده های مناسب می توانم خیلی زود جواب را پیدا کنم.»
شاید احمقانه به نظر بیاید که اقتصاددانی بخواهد تروریست ها را دستگیر کند. درست همان طور که ابتدا مسخره به نظر می رسید اگر معلم های شیکاگو را به دفتری بخواهند و بگویند الگوریتمی که این جوان عینکی طراحی کرده می گوید شما متقلبید و بنابراین اخراج می شوید. لویت شاید کاملا از خودش مطمئن نباشد، اما از یک چیز مطمئن است: معلمان و جنایتکاران و کارگزاران املاک و حتی سیاستمداران، شاید دروغ بگویند. اما ارقام دروغ نمی گویند.


آدرس ایمیل فرستنده : آدرس ایمیل گیرنده  :

نظرات کاربران
ارسال نظر
نام کاربر
ایمیل کاربر
شرح نظر
Copyright 2014, all right reserved | Developed by aca.ir