بازگشت به بالای صفحه
FACEBOOK TWITTER RSS FEED JOIN US NEWSLETTER
print version increase font decrease font
تاریخ انتشار : شنبه 18 خرداد 1392      11:12
محسن رنانی کیست؟/ اقتصاد دان شاعر این روزها چه می کند؟

گزارشی از یک زندگی عادی

سایت اقتصاد ایرانی قصد دارد، زندگینامه اقتصاددانان ایرانی را به قلم آنها منتشر سازد. بخش بیوگرافی تلاش می کند در پایان یک دوره زمانی کوتاه، اطلاعاتی کامل از زندگی و آثار اقتصاددانان سرشناس کشور در اختیار خوانندگان خود قرار دهد. اولین بیوگرافی را به دکتر محسن رنانی اختصاص داده ایم.

محسن رنانی/ استاد اقتصاد دانشگاه صنعتی اصفهان

در سال 1344 در روستای «رنان»، در خانواده ای کشاورز زاده شدم. از آن جا که برخی اجدادم از سوی مادر و پدر از عالمان عصر خود بوده اند، در خاندانمان آدمهای فرهیخته کم نبودند. بنابراین، از یک سو زندگی در محیطی روستایی و کشاورزی عادات زیستی مرا طبیعت گرا و ساده پسند بار آورد، و از سوی دیگر حشر و نشر در خانواده ای که از متوسط روزگار خود فرهیخته تر بودند، طبیعت اجتماعی و فکری مرا مشکل پسند ساخت. به همین علت معمولا سراغ بازیهای کودکان و نوجوانان همسالم نمی رفتم و همیشه دوستانم بزرگتر از خودم بودند (و البته این الزاماً ارزشمند نیست). این شد که خانواده ام از همان آغاز مرا به یک دبستان مذهبی غیر دولتی در شهر اصفهان فرستادند.  هر روز باید چند کیلومتر راه را با اتوبوس و پیاده و بعدها با دوچرخه طی می کردم تا به مدرسه بروم.خیلی وقت ها هم اتوبوس پر بود و ما مجبور بودیم روی سقف آن بنشینیم یا به به نردبان پشتی آن آویزان شویم. یادم می آید که گاهی زمستانها  برای گرم کردن دستهایم آنها را در لوله اگزوز خودروهایی که ایستاده بودند فرو می بردم. برخی روزها هم پول کرایه برگشت را که دو ریال بود خوراکی می خریدم و چند کیلومتر راه برگشت تا خانه را پیاده می رفتم و البته همه چیز امن بود. یعنی هیچ نگرانی نبود که کودکی هفت هشت ساله چند کیلومتر راه بین اصفهان و رنان را در یک جاده صحرایی و به تنهایی طی کند تا به خانه برسد. بزرگتر که شدم، در دوره های راهنمایی و دبیرستان، بیشتر مواقع با دوچرخه و گاهی نیز با موتورسیکلت به مدرسه آمد و شد می کردم. در این دوره، همزمان با تحصیل رسمی، کلاسهای خط، موسیقی و ورزش نیز می رفتم.

کلیه مراحل تحصیلی زیر دیپلم را در اصفهان گذراندم. در پاییز 1357 سال سوم راهنمایی را می گذراندم که به علت سازماندهی تظاهرات دانش آموزی، به مدت سه ماه از مدرسه اخراج شدم که تا پیروزی انقلاب طول کشید. همین باعث شد که در امتحانات پایان سال نمره ریاضی خوبی نگرفتم و بنابراین نتوانستم در دبیرستان برای رشته علوم تجربی ـ که علاقه مند بوم ـ ثبت نام کنم. چنین شد که دیپلم خود را در رشته «علوم اجتماعی و اقتصاد» گرفتم. در تمامی دوران پیش از دبیرستان، معلم اولم، مادرم بود و سپس یگانه دایی ام که یک فعال سیاسی مذهبی بود و نقش معلم اجتماعی ام را داشت. او مرا به کوه می برد، آموزشهای دینی می داد و به جلسات هفتگی دوستان سیاسی اش راه می داد. این ها همه در ساختن دنیای ذهنی من نقشی به سزا داشت.

          در دروه دبیرستان مانند بیشتر همگنانم در فضای انقلابی پس از پیروزی انقلاب تنفس می کردم. در سال ۱۳۶۱ نزدیک به شش ماه به عنوان امدادگر به جبهه رفتم و با حضور در عملیات محرم و دیدن دنیای عشق و نفرت و خشونت جنگ به زندگی و سیاست نگاه تازه ای یافتم. در همین دوران نیز مدتی در کلاسهای حوزوی شرکت جستم. سرانجام در  سال 1362 در نخستین کنکور ورودی دانشگاههای بعد از انقلاب شرکت کردم. آن وقت چون زمان جنگ بود جوانها بیشتر در فکر جبهه رفتن بودند و درس خواندن ارزش ویژه ای نداشت ـ و حتی گاهی ضد ارزش تلقی می شد. من شبها به گلستان شهدای شهر اصفهان که تازه با نورافکن های بزرگ روشن شده بود می رفتم و تا صبح زیر نورافکن ها درس می خواندم. تقریبا دو ماه برای کنکور خواندم. آن موقع نه کلاس کنکور بود و نه کتابهای کمکی. باید همان کتابهای درسی را مرور می کردیم. در آن سال رتبه های کنکور را اعلام نمی کردند و کنکور تخصصی به صورت تشریحی بود. اما با توجه به قبول شدنم در دانشگاه تهران به نظرم رتبه ام دو رقمی بوده است. بدین ترتیب وارد مقطع کارشناسی رشته اقتصاد دانشگاه تهران شدم تا یک دوره چهارده ساله دانشجویی در این دانشگاه را آغاز کنم. البته پیش از آن به عنوان دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد «برنامه ریزی سیستم ها» در دانشگاه صنعتی اصفهان ثبت نام کردم. اما در میانه ترم متوجه شدم که گرچه رشته بسیار جدی و کاربردی ای است اما با علایق من سازگار نیست. من شیفته تحلیل نظری بودم و آن رشته خیلی همه چیز را کمی می دید و من تحملش را نداشتم. این بود که انصراف دادم و به کارشناسی ارشد اقتصاد دانشگاه تهران رفتم.

 همانگونه که در مقدمه کتاب «بازار یا نابازار؟» آورده ام: «به اقتصاد جاهلانه و ناخواسته آمدم، سپس حسابگرانه خواندم و سرانجام عاشقانه دنبال کردم». در واقع ورودم به مقطع کارشناسی اقتصاد کاملا تصادفی و بی برنامه قبلی بود. گرچه دانشجویی باهوش و پر تحرک قلمداد می شدم اما درس­خوان نبودم. خیلی چیزها می خواندم اما درس را خیلی نه.  حتی یکی دو ترم اول را هم سرگردان بودم که این رشته را ادامه بدهم یا نه. بالاخره با معدلی متوسط دوره کارشناسی را تمام کردم. مهم ترین دست آورد این دوره برای من این بود که یکباره از یک محیط زندگی روستایی وارد جامعه بزرگ تهران شده بودم. بسیار سازنده و رشد دهنده بود. اما همواره نگاهم به زندگی در شهر تهران نگاه انتقادی بود. بیشتر، بدی ها و سختی های این زندگی شهری پر شتاب را می دیدیم. به همین علت، گرچه فرصت های فراوانی پیش آمد، اما هیچگاه به فکر ماندن و اشتغال در تهران نیفتادم. هرگاه از من می پرسند «چرا تهران نماندی؟»، می گویم تهران آبهایش هم می دوند چه رسد به ماشین ها و آدمهایش. هیچ نهالی در توفان شکوفه نمی کند و هیچ گلی در باد دوام نمی آورد و زندگی اجتماعی در تهران همواره توفانی است و پر از هیاهو و دویدن و شتاب.

تجربه ناب دیگرم در این دوره، یک تجربه عشقی شدید اما کوتاه و گذرا بود که باعث شد برای رهایی از تکانه های روانی آن به ادبیات پناه ببرم. یک دوره پرخوانی شعر و ادبیات که حاصل آن «تب زادها» یی بود که بعدها در کتاب شعر «آواز پر سیاووش» به چاپ رساندم.

قبول شدنم در کارشناسی ارشد نیز بسیار تصادفی بود. من هم دانشجویی با هوش معمولی بودم و هم حوصله درس خواندن جدی را نداشتم. بویژه این که فضای خوابگاههای آن موقع اجازه درس خواندن جدی را نمی داد.  اما یک ماه مانده به کنکور ارشد، در تصادفی دست چپم شکست و من آن را بهانه کردم و یک ماه به زادگاهم رنان رفتم و تقریبا خودم را در زیر زمین خانه مان حبس کردم. یک ماه به شدت خواندم و چنین شد که نه تنها در کارشناسی ارشد دانشگاه تهران قبول شدم بلکه رتبه ام از دیگر همکلاسی های درس­خوانم نیز بالاتر بود. دوره کارشناسی ارشد را جدی تر درس خواندم  ولی حسابگرانه. درس می خواندم، چون فکر می کردم موفقیتم در گرو آن است، نه برای این که از خواندن اقتصاد لذت می بردم.

در دوره کارشناسی، آشنایی ام با استادانی چون دکتر نورعلی نوری و مهندس علی مدنی بسیار دلپذیر و سازنده بود. کلاس مهندس مدنی کلاس رقصی شیرین بود. اطوار نشاط آلودی که این پیرمرد دلپذیر برای سرحال نگهداشتن ما و علاقه مند کردن ما به درس از خود بروز می داد کلاس های طولانی او را به شیرینی ماندگاری در ذهن ما تبدیل می کرد که هنوز هم از یادکرد خاطره آن دلشاد می شوم. دکتر نورعلی نوری ـ که از شتر چرانی در دشت های نایین به استادی دانشگاه تهران رسیده بود ـ هم با سلوک و نحوه برخوردش با مقولات علمی، آموختمان که «نخوت» علم بیش از «حقیقت» آن است. آموختمان که باید جدی خواند و جدی فکر کرد اما جدی نگرفت. از میانه دوره کارشناسی برای چند سال  صبح های جمعه به پارک لاله تهران می رفتم و با دکتر نوری ـ که سنش بالای هفتاد سال بود ـ  قدم می زدم و درباره زوایای مختلف زندگی، از اقتصاد و عشق و سیاست، گفت وگو می کردم و از تجربه هایش بهره ها می بردم. در آن سالها من تنها دانشجویی بودم که دکتر نوری اجازه داده بود به او نزدیک شود. یک بار به من گفت تو پس از این که درست تمام شد بیا و در کارهای علمی با من همکاری کن. تصمیم داشت کتابی بنویسد و عقایدش را در آن بیاورد. من پس از پایان دوره کارشناسی به سراغش رفتم و گفتم استاد درسم تمام شد، اکنون برای همکاری آماده ام. گفت برو کارشناسی ارشدت را بگیر و بیا. رفتم و سه سال بعد برگشتم. گفتم استاد کارشناسی ارشد را گرفتم اکنون در خدمتم. گفت خیلی  خوب است. برو دکترایت را بگیر و بیا. وقتی دید من مات و مبهوت به او نگاه می کنم، گفت «چیست؟ می ترسی تا دکترایت را بگیری من بمیرم؟ نترس من می مانم تا تو دکترایت را بگیری و برگردی». راست گفت، او تا سالها پس از این که من دکترایم را گرفتم زنده بود. اما دریغ که وقتی من پس از هفت سال تحصیل در مقطع دکتری را تمام کردم دیگر، هم علائقم تغییر کرده بود، هم باید به سربازی می رفتم، و البته ازدواج کرده بودم و باید زندگی ای را اداره می کردم، چنین شده که در دانشگاه اصفهان مشغول به کار شدم و عملاً در دشت «زنده رود» زمین گیر شده بودم.

در دوره کارشناسی ارشد نیز با استادانی چون دکتر امیر حسین جهانبگلو، دکتر احمدفرجی دانا، و دکتر رحمت الله نیکنام آشنا شدم و از آنان تاثیر پذیرفتم. بویژه دکتر جهانبگلو که درس توسعه را با او می گذراندیم. کلاس او و درس توسعه او یکی از معدود محیط های فکری توسعه یافته ای بود که می توانستی در دنیای توسعه نیافته ایران به چشم ببینی. شخصیتش، تدریسش، روابطش با سایرین، منش اجتماعی اش و نحوه تفکرش همه اش از فضای حاکم بر آن روز دانشگاههای ایران متفاوت بود. تفکر انتقادی، مهمترین ویژگی اندیشه او بود که می کوشید به ما هم بیاموزد. معمولا کلاسها در اتاق کارش تشکیل می شد و همه دور یک میز می نشستیم. دکتر یک لیوان چای غلیظ را روی میز می گذاشت که تا آخر کلاس هر از گاهی با آن لبی، تر می کرد. بعد پیپ اش را روشن می کرد و درس شروع می شد. رقص دودی که از پیپ او در فضای کلاس ایجاد می شد در ذهن ما نوعی خلسه و هارمونی ایجاد می کرد که ما را با خود می برد به گونه ای که وقتی کلاس تمام می شد دلمان نمی خواست از اتاق او برویم.

         با درک محضر چنین استادانی بود که کم کم به اقتصاد علاقه مند شدم. احساس می کردم هر چه پوسته های خشک و بی روح نظریه های درسی را می شکافیم و جلوتر می رویم و عمیق تر می شویم، اقتصاد دلپذیرتر می شود. بعدها در دوره دکتری بود که به رازی پی بردم که اقتصاد را برای من خواستنی کرد. آن راز این بود که در میان رشته های علوم انسانی، قدرت زایش، دقت تحلیل و عمق رشته اقتصاد از همه رشته های دیگر بیشتر است. چون برای آن که کسی اقتصاد را خوب بداند و بفهمد باید ریاضی وآمار را خوب بداند، فلسفه بخواند، تاریخ بخواند و جامعه شناسی، روانشناسی و انسانشناسی نیز بداند. یک اقتصاددان هرچه دانش خود را در زمینه هایی که برشمردم بیشتر کند، عمق دانش اقتصادی اش بیشتر می شود. اقتصاد یک رشته نیست، بلکه یک مجموعه دانش میان رشته ای است. حتی امروز اقتصاددانان شروع کرده اند و از قوانین فیزیک و ترمودینامیک برای تحلیل پدیده های اقتصادی بهره می برند و گرایشی به نام اقتصاد فیزیک (اکونوفیزیک) به وجود آورده اند. هیچکدام از علوم انسانی تا این پایه برای توسعه خود از علوم دیگر بهره نمی برند. بنابراین وقتی ما بتوانیم از پوسته های خشک اولیه اقتصاد عبور کنیم ناگهان به مغزها و مرزهای دلپذیری می رسیم که اقتصاد را بسیار شیرین و خواستنی می کند.

در اوایل دوره کارشناسی ارشد دوباره به جبهه رفتم و چون در جنگ فتور افتاده بود و به پایان خودش نزدیک می شد، تاملات زیادی بر روی جنگ داشتم. این بار فضای جبهه با آن جبهه ای که در سال ۶۱ دیده بودم از زمین تا آسمان تفاوت داشت. و سه ماه بعد که به مرخصی آمدم، دکتر حمید ابریشمی ـ رئیس وقت دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران ـ صدایم زد و از احوال جبهه ها پرسید. گفتم ما شکست خورده ایم ولی جرات پذیرشش را نداریم. جبهه برای عده ای به یک شغل تبدیل شده است و برای عده ای محلی برای کسب هویت و برای عده ای زندان آرزوهای فرو خفته. اندکند آنان که به عشق آمده اند. آن اندک هم که به عشق آمده اند به عشق امام است نه عشق مملکت و رویای سرزمینی آزاد، توسعه یافته و آباد. دکتر با چشم های از حدقه درآمده به من نگاه می کرد. باورش نمی شد. اما هفت ماه بعد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت، باور کرد.

 اکنون دیگر در اواخر دوره کارشناسی ارشد، با اقتصاد انس گرفته بودم و بر آن شدم تا به طور جدی آن را ادامه دهم. این شد که در کنکور دکتری اقتصاد دانشگاه تهران شرکت کردم و قبول شدم. مهمترین دست آورد این دوره برای من آشنایی نزدیک با شخصیت و اندیشه های دکتر محمد حسین تمدن جهرمی بود. معمولا در دوره دکتری هر دانشجو باید دو گرایش را انتخاب کند. من وقتی که با دکتر تمدن آشنا شدم و دیدم چه افق های تازه ای به روی ما می گشاید، تصمیم گرفتم یک گرایش سوم (بخش عمومی) نیز انتخاب کنم. در واقع مجبور شدم دو درس اضافی بگذرانم تا بتوانم با دکتر تمدن درس داشته باشم و بتوانم او را به عنوان راهنمای رساله دکتری خود انتخاب کنم. وقتی نوبت تدوین رساله و تعیین استاد راهنما شد، یک سال تمام پیش دکتر می رفتم و خواهش می کردم و او راهنمایی رساله مرا نمی پذیرفت – و البته او به ندرت راهنمایی رساله می پذیرفت. یکی از روزها که دوباره به او مراجعه کردم برگه دست نویسی به من داد و گفت پاکنویس کن و بیاور. دستخط دکتر تمدن واقعا وحشتناک بود. فقط بخش اول کلمات را می نوشت و آن هم به خطی بریده بریده و ناخوانا. گویی کودکی خودکار را برداشته و مقداری چمن در روی صفحه کاغذ کشیده است. رفتم و وقت زیادی صرف کردم تا متن او را با یکی دو اشتباه بازنویسی کردم. وقتی برایش بردم  باورش نمی شد که توانسته باشم آن متن را بخوانم. در واقع بازنویسی این متن آزمون ورودی من برای گذراندن رساله دکتری با دکتر تمدن بود. پس از تعیین موضوع رساله ام یک سال و نیم روی آن کار کردم. وقتی که حدود 150 صفحه از رساله ام آماده شد آن را خدمت استاد بردم. استاد پس از مرور آن گفت: رساله تو در مورد بازار است، بازار را تعریف کن. گفتم مفاهیمی چون بازار و دولت، مفهوم اولیه هستند که معمولا یک درک بین الاذهانی و مشترک در مورد آنها وجود دارد و نیازی به تعریف ندارند. او نپذیرفت و گفت اول برو بازار را تعریف کن. چنین شد که من مجبور شدم کتابهای زیادی بخوانم و مقالات زیادی ترجمه کنم و حتی موضوع رساله ام را تغییر دهم. به همین علت دوره دکتری من هفت سال طول کشید اما پربارترین دوره فعالیت دانشگاهی ام همین دوره تدوین رساله دکتری بود. محصول اولیه این دوره، ترجمه کتاب «علم اقتصاد: پیشرفت، رکود یا انحطاط؟» و تالیف کتاب «بازار یا نابازار؟» بود که پس از دفاع از رساله ام، انتشار یافت.

پس از پایان دوره دکتری (1375) به خدمت سربازی رفتم تا باقی مانده دوره خدمت وظیفه را به پایان ببرم. من از سال ۱۳۶۹ – همزمان با پذیرش در دوره دکتری دانشگاه تهران، تدریس در دانشگاه اصفهان را نیز آغاز کرده بودم (به صورت حق التدریس) اما مدیران وقت دانشگاه همواره برای استخدامم در این دانشگاه ممانعت ایجاد کرده بودند. تا این که سرانجام پس از خرداد ۱۳۷۶ بود که مقاومت آنان درهم شکست و با مرتبه استادیاری در گروه اقتصاد دانشگاه اصفهان استخدام شدم و تا اکنون که به رتبه دانشیاری رسیده ام جز در دانشگاه اصفهان تدریس نکرده ام. گرچه شماره کتابهایی که ترجمه یا تالیف کرده ام به دوازده رسیده است و حدود یکصد مقاله چاپ شده در مجلات یا ارائه شده به همایش ها دارم، و نزدیک به ۱۵۰ سخنرانی داشته ام اما معتقدم تنها دست آورد مهمی که از دوره  تدریس در دانشگاه می تواند برای ما برجای بماند، امید آفرینی و معنی بخشی به زندگی هزاران دانشجویی است که از بد روزگار به ما پناه آورده اند. اگر در این کار کامیاب باشیم، هیچ لذتی و فخری با آن برابری نخواهد کرد. واگر کامیاب نباشیم، هیچ فعالیت علمی دیگری ـ نظیر نوشتن مقاله یا کتاب ـ  خسارت آن را جبران نخواهد کرد.

            در سال ۱۳۶۸ ازدواج کرده ام و اکنون یک فرزند دارم. تا کنون هیچ کار اجرایی دولتی نپذیرفته ام. تنها دو سال در دوره مجلس ششم، معاونت پژوهشی مرکز پژوهشهای مجلس شورای اسلامی را بر عهده گرفتم که زود پشیمان شدم و این تجربه باعث شد تا تصمیم بگیرم از آن پس  از پذیرش مسئولیت در نظام اداری و سیاسی کنونی پرهیز کنم.

در دوره حضور در مرکز پژوهشهای مجلس، به تبع کارم، با مسائل حوزه نفت و گاز آشنا شدم. در همان زمان دو «نفت نامه» خطاب به آقای خاتمی نوشتم که در آن به خطاهای سیاست ها و تصمیمات حوزه نفت و گاز پرداختم. همین زمینه باعث شد تا توجهم به حوزه انرژی را پس از پایان همکاری ام با مرکز پژوهشهای مجلس ادامه دهم. در سالهای بعد که یکی دو پایان نامه دکتری را در حوزه مسائل نفت و گاز راهنمایی کردم و از سر ضرورت با اطلاعات حوزه انرژی و بازارهای جهانی آنها بیشتر سرو کله زدم کم کم متوجه حساسیت های غرب در مورد بازارهای انرژی شدم و چنین شد که وارد یک پروژه فکری جدید در حوزه انرژی شدم. این تاملات و مطالعات از سال ۸۴ شروع و تا میانه سال ۱۳۸۷ ادامه یافت که بخشی عمده نتایج آن در کتاب «اقتصاد سیاسی مناقشه اتمی ایران» تدوین شد و در مهر ۱۳۸۷ برای پنج تن از مقامات ارشد کشور ارسال شد. نهایتا نیز جلد اول این کتاب در فروردین ۱۳۹۲  به صورت دیجیتال و از طریق سایت شخصی ام انتشار یافت. امید که بتوانم متن کامل آن را به صورت چاپی منتشر کنم.

به عنوان یک تجربه اجرایی غیردولتی، در سال ۱۳۸۳ مرکز هم اندیشی توسعه استان اصفهان را به عنوان یک نهاد عمومی غیر دولتی، راه اندازی کردم که به عنوان اتاق فکر و دیده بان توسعه برای استان اصفهان عمل می کرد. در دو سه سال اخیر (۱۳۸۸ تا ۱۳۹۱) یکی از منتقدان اصلی «طرح هدفمندسازی یارانه ها» بوده ام و نوشته ها، سخنرانی ها، مصاحبه ها و مناظره های زیادی در این مورد داشته ام.  اکنون نیز به جز تدریس و راهنمایی پایان نامه ها و پژوهش در دانشگاه اصفهان، بر روی توسعه نیافتگی استانهای غربی کشور مشغول مطالعه ام و بتازگی مرکز هم اندیشی توسعه استان کرمانشاه را نیز راه اندازی کرده ام. از میان همه نوشته هایم، کتاب «بازار یا نابازار؟» و کتاب «چرخه های افول اخلاق و اقتصاد» را مهم تر و تاثیر گذارتر می دانم. در حوزه علم دلم می خواهد بتوانم دو کتاب دیگرم را تکمیل کنم و دیگر هیچ: یکی «ایدئولوژی فوتبال» و دیگری «اتحادیه دزدان».

 مهم ترین خواسته ام از زندگی این است که یک انسان عادی بمانم و مثل همه انسانهای معمولی زندگی عادی داشته باشم: درس بدهم، مطالعه کنم، کوه بروم، دوچرخه سواری کنم، موسیقی بشنوم، کنسرت ببینم، استخر بروم، نماز بخوانم، قران زمزمه کنم، ورزش کنم، شعر بگویم، برقصم، و مهم تر از همه، ناشناس بمانم و هیچگاه به کوچه قدرت و بن بست شهرت پا نگذارم.

 


آدرس ایمیل فرستنده : آدرس ایمیل گیرنده  :

نظرات کاربران
دکتر روناک عشقی
جمعه 22 اسفند 1393      14:53

آقای دکتر زندگینامه بسیار زیبا و ساده نگارش شده بود ...بسیار مایه افتخار هستید..پیروز و موفق باشید...
هدایت صمدی انصاری
سه شنبه 15 ارديبهشت 1394      14:27

مطلب بسیار زیبا, صریح و آموزنده بود. متشکرم
شیرین وارسته انور
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1394      13:33

عالی بود استاد... بزرگترین افتخار من از ۶ سال تحصیل در رشته اقتصاد،دو ترم حضور در کلاسهای شما استاد بزرگوار است سربلند و سلامت و شاد باشید
شاگرد
يکشنبه 17 خرداد 1394      10:59

با سلام. برای شما جناب دکتر عزیز که چند ترم هم در دوره کارشناسی در سال ها ۷۶ تا ۷۸ خدمتتان بوده ام آرزوی سلامت و طول عمر دارم.
زهرا فاطمی
جمعه 23 مرداد 1394      20:14

با تقدیم هزاران سلام و درود این نوشتار گرم و صمیمانه سفر دلنشینی بود به یک عمر اندیشه یک انسان وارسته.
امین
يکشنبه 5 مهر 1394      10:29

زندگی نامه جالبی بود
نوشین
جمعه 27 آذر 1394      5:55

وارستگی شما آدمو به تعظیم وا میداره
بهروز
جمعه 25 دى 1394      9:41

درود بر شما آقای دکتر در حال حاضر کشور به تفکر شما نیاز فراوان دارد
محسن
سه شنبه 27 بهمن 1394      1:18

عالی بودذ استاد تفکری بسیار جالب و خواستنی عاشق دم خور بودن با چنین افرادی هستم...
سید محمد مستولی زاده
دوشنبه 3 اسفند 1394      16:3

بسیار تاثیر گذار و زیبا بود و بسی خوشحالم ۱۲ سال دانشجوی کلاس های حضرتعالی بوده ام .... سایتان مستدام باد استاد
زهرا
شنبه 7 فروردين 1395      0:0

سلام. احسنت بر شما استاد سختکوش، فرهیخته و صادق. صداقت و بزرگواری شما گوهری گرانمایه است که در کنار علم و ایمانتان شما را نادره دوران نموده است. پاینده باشید.
بالایی
سه شنبه 11 آبان 1395      0:2

چه زندگی نامه ی ساده و زیبایی. چقدر خوب شد که حداقل یه کلاس باهاتون گذروندم. ایشالله خدا به آدمای سخت کوشی مثل شما عمری طولانی عطا کنه
داور
جمعه 14 ارديبهشت 1397      10:1

سلام استاد دوست داشتم یه خورده برخی مسائل را ان گونه که بوده مینوشتید و نه ان گونه که پسند فعلی خودتان و یا پسند مخاطبتان است نقل کنید.... چگونگی حضورتان در جنگ و ..... که سعی کردید الان از آن برائت بجویید کمال محسوب نمیشود؛ آن هم صرفاً.... امدادگر بودین یا هر چیزی و .... نمیدانم در انتها سعی کردید نشان دهید خدمت وظیفه را میگذارندید و .... جمع این تناقضات در نوشته تان سخت است... هر چیز در جای خود و در زمان خویش مطلوب است و نباید سعی بر تغییر و توجیه آن شود... در انتها؛ خیلی سعی بر اتصال سیاسی نمودید که زیبنده نیست!
ارسال نظر
نام کاربر
ایمیل کاربر
شرح نظر
Copyright 2014, all right reserved | Developed by aca.ir