بازگشت به بالای صفحه
FACEBOOK TWITTER RSS FEED JOIN US NEWSLETTER
print version increase font decrease font
تاریخ انتشار : شنبه 6 آبان 1391      12:3
شرحی بر دگردیسی نگره های توسعه ای سوسیالیست ها و لیبرال ها در قرن بیستم

عبور از دروازه هراس

محمود صدری

قرن بیستم،روزگار بسط اندیشه های معطوف به خودآگاهی و تلاش برای عبور از چنبره اجبارها و حتمیت ها بود. در قرون 15 تا 17 میلادی هم متفکرانی مانند ماکیاولی،هابز و لاک چنین تلاشی کرده بودند و متفکران عصر روشنگری و کانت در قرن 18  آن را بسط داده بودند و متفکران قرن نوزدهم به ویژه کارل مارکس،بنیادهای معرفتی آگاهی را یکسره دگرگون کرده بودند؛ اما از نظر متفکران اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم،تلاش های پیشینیان  به انکشاف آزادی نینجامیده بود.منتقدان اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم دو دسته کلی بودند.گروهی در امتداد سنت آزادی خواهی از جنس ماکیاولی،هابز و لاک قرار داشتند که کلیت نظریات این متفکران را قبول داشتند اما معتقد بودند تا آراء این متفکران از آرایه های متافیزیکال خلاص نشوند قابلیت ورود به میدان احتجاج علمی نخواهند داشت.از نظر این منتقدان،تقید هابز و لاک به متون عبرانی و مسیحی و تمسک ماکیاولی به مفهوم متافیزیکالِ بخت،مانع انکشاف آزادی است.علاوه بر این نقدهای درون اردوگاهی،اندیشه های معطوف به آزادی با مانع بزرگ تری هم در اردوگاه مقابل روبرو شدند.این چالش با ظهور روسو به عنوان بزرگترین فیلسوف سیاسیِ مخالف مالکیت و آزادیِ لیبرالی آغاز شد و با هگل و مارکس به اوج رسید. تفسیرهای جبرگرایانه از فلسفه هگل(که آزادی و اختیار و جبر و تاریخیگری را توامان در خود داشت)،توسط مارکس و بسط سریع این تفسیر توسط سوسیال دمکرات های آلمانی و روسیِ اواخر قرن نوزدهم،حلقه نقد را پیرامون اندیشۀ آزادیِ لیبرالی تنگ تر کرد.از این حیث می توان گفت  قرن نوزدهم ، قرن استیلای هگل و مارکس و در عین حال،مقاومت سرسختانه بدیل لیبرالی آن دو بود. در یک سوی این مواضعه،تفسیر های جبرگرایانه از هگل قرار گرفته بودند که آزادی را ضرورتی فلسفی و برآمده از کشاکش نیروهای تاریخ می دانستند که لاجرم در سیمای پدیده ای مانند دولت هگلی و یا بی دولتیِ مارکسی تجسد خواهد یافت. در سوی دیگر  این مواضعه،شاخه ای از فیلسوفان و اقتصاددانان،ایستاده بودند که مفهومِ تاریخ را جعل انتزاعیِ ذهن محدود انسان  و افسانه سرایی می دانستند.خاستگاه گروه اول یعنی سوسیالیست ها عمدتا آلمانی- فرانسوی-روسی و آبشخور گروه دوم یعنی لیبرال ها غالبا انگلیسی- آمریکایی بود. گروه اول،حصول آزادی و انکشاف جوهر حقیقیِ انسان را در انقلاب و محو همه نیروهایِ مخلِ اراده تاریخ می دانستند و گروه دوم،رهایی فردِ انسانی از همه اشکال اجبار- از جمله اجبار تاریخ و انقلاب- را گوهر آزادی می دانستند. اندیشه های گروه اول از دهه 1840 که انقلاب های اروپایی شکل گرفت تا پایان قرن نوزدهم،پیروزِ قطعیِ عرصه اجتماعی بود.شور انقلابی اروپا را دربرگرفته بود و حتی در مقطع کوتاهی در سال 1870 کمونیست ها را بر پاریس حاکم کرد و «کمون پاریس» را که نامی برای دوران سه ماهه حکمرانی کمونیست ها بر پاریس بود، به اصطلاح سیاسی-ایدئولوژیک مهمی در ترمینولوژی چپ جهان تبدیل کرد.با گردش شبح کمونیسم بر فراز اروپا که خبرِ فیلسوفانه اش را مارکس داد،گرفتاری های نظری اردوگاه راست بیشتر شد.انقلابیون از عدالت سخن می گفتند و منظورشان از عدالت،برابری و مساوات بود و در اردوگاه راست تمهید نظری موثری برای وارد شدن به این میدان نبرد مرامی دیده نمی شد و تفاسیرِ مهم ترین فیلسوفان اردوگاه ضدِ کمونیسم یعنی جرمی بنتهام و جیمز استوارت میل و جان استوارت میل تاب تحمل دربرابر این موجِ شورانگیز را نداشت؛ زیرا از سویی صدای ایشان در پژواک انقلاب و رادیکالیسم،گم می شد و دیگر این که تفاسیر فایده گرایانه از اقتصاد که شاکله نظریات استوارت ها و بنتهام بود ،بنیانِ فلسفیِ مرصوصی برای مقابله با منظومۀ منسجمِ هگلی-مارکسی نداشت. در چنین هنگامه ای که جنبش چپ،جنبش قدیمی تر راست را به هزیمت واداشته بود چند اتفاق فکری موازی- که لزوما به هم ربط نداشتند- رخ داد که می توان آن ها را پیش درآمدِ شکل گیری صورت های جدیدِ اندیشه ورزی  در قرن بیستم به شمار آورد.

اواخر قرن نوزدهم که خطوط تمایزِ چپ و راست به شعارهای سیاسی محدود می شد و هنوز خط کشی های فیلسوفانه –مانند آن چه بعدها  لودویگ فون میزس و فردریش فون هایک ترسیم کردند-وجود نداشت،دو رویداد ادبی و فلسفی در روسیه و آلمان شکل گرفت که کشاکش آن ها با اندیشه های انگلیسی و آمریکایی،دروازه ورود اندیشه را به قرن بیستم بنا نهاد.رویداد ادبیِ مهم،انتشار کتاب «برادران کارامازوف» بود.فئودور داستایوفسکی داستان نویس روس در فصلی از این کتاب،رنج های انسانِ  رانده شده از بهشت را توصیف کرد و راه را برای نوشتۀ کوچک اما بسیار مهمِ نیچه به نام «خرد شادمان» هموار کرد.سنتز داستایوفسکی-نیچه این بود که انسانِ مهبوطِ آزاد،گرفتار جزم ها و بی خویشتنی هایی شده که او را از شکوهِ بایسته اش فروکشانده و حال، بر ذمه انسان است که خود را از مزبلۀ جهالت و حقارت وارهاند و اَبَر-انسان را عینیت بخشد.این دغدغه انسانی،که جانمایه اش رمانتیک بود،قرن بیستم را  به غرقابِ  بی اطمینانی و هراس از «انسان واقعا موجود»کشاند و دوران اضطراب فلسفی و جستجوی «انسانِ بایسته»آغاز شد.

حال،اندیشه های معارضِ چپ و راست ناگزیر بودند در این فضا علاوه بر هماوردی های درون-اردوگاهی و سوسیالیستی-کاپیتالیسی،جوابگوی انسانِ هراسانِ داستایوفسکی و نیچه هم باشند: انقلاب در آراء اردوگاه های چپ و راست آغاز شد.

نظریه پردازان کاپیتالیسم بازخوانی آدام اسمیت را آغاز کردند و نظریه پردازان سوسیالیسم بازخوانی مارکس را. وجه مشترک هر دو بازخوانی،دور شدن از تفسیر مادی جهان و اعتنای بیشتر به عالم اندیشه و ذهنِ انسان بود.مهم ترین بازخوانی متون کاپیتالیستی با کنکاش درباره «منشا ارزش» آغاز شد که مهم ترین حلقه وصل تفکرات کاپیتالیستی و سوسیالیستی بود.این مفهوم را اسمیت از پیشینیان به ویژه ارسطو اخذ کرده و پرورانده بود ،ریکاردو آن را بسط داده بود و مارکس از اسمیت و ریکاردو اقتباس و تفسیری دیگرگونه از آن ارائه کرده بود. در مباحث همه این متفکران لیبرال و سوسیالیست ،با تفاوت هایی اندک، ارزش محصول کار معرفی شده بود. اقتصاد دانان کلاسیک که فرزندان فکری اسمیت بودند بر نقش عناصر تولید(کار و سرمایه) و عرضه و تقاضا تاکید می ورزیدند و کارل مارکس با اقتباس از اسمیت و ریکاردو،منشا ارزش را در «کار اجتماعا لازم» می دانست.

طبق نظریه اول، آنچه قیمت کالا را در بازار تعیین می کرد، میزان هزینه های صرف شده در آن و تقاضای مصرف کنندگان بود. براساس نظریه دوم، میزان کاری که صرف تولید کالاها می شود دو بخش دارد. بخش کوچکی از آن به عنوان دستمزد به کارگران داده می شود و مابقی که در واقع محصول استثمار کارگران است به جیب سرمایه داران می رود و جمع این دو قیمت نهایی کالا را تشکیل می دهد.

 

 

لیبرال ها برای پاسخ دادن به استدلال سوسیالیست ها با تنگنایی روبه رو شدند که گفته می شد از زمان آدام اسمیت(1790-1723) وجود داشته است.

اسمیت در قرن هیجدهم پرسشی مطرح کرده بود که نه خودش برای آن پاسخ قانع کننده ای یافته بود نه پیروانش. اسمیت پرسیده بود چرا آب که ماده ای حیاتی است، از الماس که حیاتی نیست، ارزان تر است. اسمیت برای رفع این تناقض، این پاسخ را ارائه کرد که ارزش بر دو نوع است. یکی ارزش مصرفی است و دیگری ارزش مبادله ای. ممکن است کالایی مانند آب ارزش مصرفی داشته باشد، اما ارزش مبادله ای آن ناچیز باشد و به عکس کالایی مانند الماس ارزش مصرفی کمتری داشته باشد، اما ارزش مبادله ای آن بالا باشد. در پی این استدلال، اسمیت این را هم اضافه کرد که ارزش مبادله ای به میزان کار صرف شده در تولید کالا بستگی دارد. اسمیت قائل به رابطه ضروری بین قیمت و فایده کالاها نبود. یعنی اینکه ذهنیت خریدار تاثیری بر قیمت ندارد، بلکه کار است که قیمت را تعیین می کند. اگر بخش دیگر نظریه اسمیت یعنی عرضه و تقاضا و دست پنهان بازار را نادیده بگیریم، استدلال اسمیت در باب ارزش به استدلالی که نیم قرن پس از وی توسط مارکس مطرح شد، شباهت زیادی دارد. اقتصاددانان مارژینالیست برای رفع «پارادوکس آب - الماس» بحث مطلوبیت را مطرح کرده و این گونه نتیجه گیری کردند که درست است که آب عنصری حیاتی است، اما به علت وفور آب و کمیابی الماس، مصرف کنندگان اجباری ندارند که برای ماده حیاتی آب پول زیادی بپردازند، اما مطلوبیتی که الماس برایشان دارد، انگیزه پرداخت پول بیشتر را توجیه می کند. طبیعی است که اگر آب کمیاب شود، حتما مردم برای تامین آن پولی بیشتر از الماس خواهند پرداخت. مارژینالیست ها همچنین می گفتند ارزش کالا ربطی به میزان کار و یا ارزش مصرفی ندارد. بلکه مطلوبیت نهایی است که قیمت را تعیین می کند. نظریه مارژینالیست ها، و در راس آن ها آلفرد مارشال معضلی را که آدام اسمیت مطرح کرده، اما در پاسخ آن مانده بود، حل کرد و در عین حال به نظریه ارزش کارل مارکس خدشه ای جدی وارد کرد. این تحول، به صورت تدریجی راهی تازه پیش روی طرفداران اقتصاد آزاد گذاشت و به پیدایش نسل تازه ای از اقتصاددانان انجامید که پایه گذار مکتب تازه ای به نام مکتب اتریش شدند. واضعان و شارحان مکتب اتریش که با نام های مکتب وین و «مکتب روانشناختی» هم شناخته می شود، کوشیدند برای مدعاهای اقتصاددانان مارژینالیست، مبانی فلسفی و نظری محکمی بسازند که اجزای آن، سازگاری بیشتری داشته باشد. آغازکننده این کار کارل منگر بود که تاثیر فکری و عملی اش بیش از همگنان مارژینالیست او بود. منگر در سال 1871 کتاب«اصول اقتصاد» را نوشت. حلقه ای از اقتصاد دانان که دور منگر، بوهم باورک و فرد ریش فون وایزر جمع شدند، هسته اولیه مکتب اتریش را شکل دادند. این افراد که معاصر کارل مارکس بودند، به تلاش گسترده ای برای نقد آراء او دست یازیدند. بعدها لودویگ فون میزس و فردریش هایک هم به این نحله پیوستند و جریانی پرقدرت شکل دادند. نفوذ این جریان در زمان خود، در چارچوب محافل فکری محصور ماند اما به مرور زمان بر اهمیت و نفوذ آن افزوده شد.

بنیان نظری مکتب اتریش که طرح اولیه آن را منگر و بوهم باورک ریختند و میزس و هایک آن را بسط دادند و غنا بخشیدند، به صورت خلاصه این است: نظریه ها و آرایی که کار یا هزینه تولید را منشا ارزش می دانند، بی اعتبارند. آنچه باعث می شود، مردم کالایی را به قیمتی که در بازار یافت می شود، خریداری کنند، میزان رضایتمندی برآمده از آن کالاست. ممکن است برای تولید کالایی 100 واحد کار و سرمایه صرف شود اما کسی متقاضی آن نباشد و برایش پشیزی نپردازد و برعکس ممکن است کالایی با یک واحد کار و سرمایه تولید شود و مصرف کنندگان برای خرید آن 100واحد پول بپردازند. عنصر تعیین کننده قیمت، خود انسان است نه روابط اجتماعی. ترجیحات ذهنی انسان هاست که آ نان را بر آن می دارد چه کالایی را، چه زمانی و با چه قیمتی خریداری کنند. می توان فهمید که مردم چه کالایی را بیشتر می پسندند اما کسی نمی تواند میزان این ترجیح را محاسبه کند. بنابراین باید تولید و داد وستد در فضای کاملا آزاد و بدون مداخله عناصر بیرون از بازار(به ویژه دولت) رخ دهد تا تولید کنندگان براساس علائمی که از مصرف کنندگان دریافت می کنند، نوع و میزان کالاهای مورد نیاز جامعه را شناسایی کنند. برای اینکه این کارها به هرج و مرج در جامعه نیجامد، باید قواعدی که با همه شهروندان برخورد واحد دارد، وضع شود؛ این قواعد نباید بر اساس خواسته ها و اراده افراد و به صورت «مصنوع» ایجاد شود، بلکه باید با تاسی به «نظم خودجوش» یعنی آنچه که افراد در طول زمان و به صورت عرفی انجام می دهند، قاعده مند شود. اگر نیروی مداخله گر دولت، کار مردم را به خودشان بسپارد و فراتر از قاعده گذاری کلی کاری نکند، بازار توانایی تنظیم ارتباطات افراد را خواهد داشت. مثالی که مایکل پولانی در این زمینه می زند و متفکران مکتب اتریش به آن استناد می کنند این است: اگر در ایستگاه اتوبوس، مردم به انتخاب خود سوار شوند، کسی که می خواهد آخر مسیر پیاده شود، تمایل دارد که در گوشه ای دنج در صندلی های آخر بنشیند و کسی که می خواهد ایستگاه بعدی پیاده شود نزدیک در می ایستد و ... اما اگر نفر اول را وادار کنیم در یکی از صندلی های نزدیک در بنشیند و نفر دومی را به زور در ردیف های آخر جا دهیم موجب بی نظمی و و کاهش رضایت همگانی می شویم.

هایک از این مباحث و تمثیل ها نتیجه می گیرد: برنامه ریزی، خاص سازمان های مصنوع بشر مانند شرکت ها و بنگاه ها است که نظم آنها وابسته به نظم خودجوش و بزرگ جامعه اما مدیریت پذیر است. برنامه ریزی برای نظام های خودجوش مثل جامعه و کشور به شیوه برنامه ریزی رایج در نظام های مصنوع، آزادی های فردی را نابود می کند. نظام بازار، به موجب نظم خودجوش نهفته در آن، برنامه ای درونی و خودگردان دارد که هیچ طرح و برنامه مصنوع بشر، نمی تواند جای آن را بگیرد. کتاب نامدار «راه بندگی» که هایک نزدیک به 70سال پیش آن را نوشت، آثار عملی نادیده گرفتن «نظم خودجوش» و میل مداخله گری دولت برای ایجاد «نظم مصنوع» را به صورتی درخشان نشان می دهد. در این کتاب نشان داده می شود که نظم مصنوع، لاجرم به جباریت و آزادی کشی می انجامد.

طبق این تفسیر تازه از نظام کاپیتالیسم و اقتصاد آزاد،توسعه مفهومی تعریف ناپذیر است؛زیرا ما به درستی نمی دانیم چه سطحی از برخورداری،معیار توسعه یافتگی است و حداکثر وصفی که می توان برای توسعه یافتگی و توسعه نیافتگی ارائه کرد،میزان مداخله دولت در نظم خودجوش بازار است.هرچه مداخله و حضور دولت پررنگ تر باشد،جامعه توسعه نیافته تر است و برعکس هر جا حضور دولت کم رنگ تر باشد و افراد بتوانند تحت ضوابط یکسان و در فضای آزادتر به کسب و کار بپردازند،جامعه توسعه یافته تر است.از این جهت شاید بتوان گفت نسل جدیدتر متفکران اقتصاد آزاد ،نظریه توسعه ندارند و این گونه مباحث ایشان ذیل مباحث رقابت و شفافیت اقتصادی قرار می گیرد.برای این تبیینِ اتریشی، پاره ای موارد نقض تجربی وجود دارد که مهم ترینِ آن ها کشورهای توسعه یافته و برخوردارِ اسکاندیناوی هستند. دولت های این کشورها از طریق سازوکار مالیات و بازتوزیع ثروت،در نقش دولت های مداخله گر ظاهرشده اند. اما در منطقِ نظریه پردازان اتریشی،این مداخله محصول توافق است نه اجبار دولت.گذر تدریجی این کشورها از نظام مالیاتیِ دهه های گذشته به سوی اقتصاد آزادتر،قرینه ای است که نشان می دهد جهت گیریِ توافق دولت و جامعه مدنی در کشورهای اسکاندیناوی به سوی جامعۀ کمتر دولتی در حرکت است.

پا به پای این تحول فکری در اردوگاه کاپیتالیسم،در اردوگاه سوسیالیسم هم دگرگونیِ بزرگی رخ داد.این دگرگونی ابتدا با ولادیمیر لنین آغاز شد که با رویکردی عملگرایانه کوشید عمل انقلابی را جایگزینِ انتظارِ انقلابی کند.طبق نظریه اقتصادی-اجتماعیِ مارکس،انقلاب نقطه پایان نظام رشدیافته بورژوازی است و لاجرم رخدادی است ارتجالی و خودجوش که نمی توان با زایمانِ زودهنگام،چاره اش کرد.لنین این نظریه را تعدیل کرد و بر نقش حزب طبقه کارگر در تحقق جامعه سوسیالیستی پای فشرد.این نظریه و ایضا شکل سنجیده تر آن توسط روزا  لوکزامبورگ،دریچه ای تازه به روی سوسیالیست ها گشود که احتمالا مهم ترین تمهید نظری برای شرح و بسط مفهوم توسعه بود.تعابیر توسعه یافتگی و توسعه نیافتگی و مشتقات آنها (در حال توسعه،کمتر توسعه یافته)اساسا ناظر بر مقایسۀ اشکالِ موجودند.هر کشور یا سامانی در قیاس با دیگران است که متصف به یکی از اوصاف توسعه یافتگی،توسعه نیافتگی،در حال توسعه و نظایر این ها می شود؛حال آن که در نظریه مارکس،قیاسات بر اساس حرکت خطی تاریخ و موکول به طی خودجوش ادوار تاریخی بود.هر جامعه ای با گذشته خودش سنجیده می شد و حالِ آن آبستن آینده ای آرمانی بود.از نظر عملگرایانی مانند لنین،تن دادن به صورت ظاهر نظریه مارکس موجب انجماد و کرختی می شود و طبقه کارگر را از بالندگی و مسئولیت پذیری بایسته اش به انتظاری متافیزیکال تنزل می دهد.نیروی تاریخ که واقعیتی انکارناپذیر است برای تحقق بخشیدن به آرمان سوسیالیستی، به میانجیِ نیرویی خودآگاه نیاز دارد که ساحت عملی اش مبارزه طبقه کارگر است و ساحت نظری اش در سیمای حزب طبقه کارگر و نظریه انقلاب پرولتری عینیت می یابد.لنین برای پرسش جانکاه و بعضا کنایه آمیزِ مخالفان سوسیالیسم درباب تاخیر در انقلابِ معهود سوسیالیستی که مارکس وعده اش را داده بود هم چاره ای کارساز یافت.طبق نظر لنین،علت تاخیر در انقلاب این بود که سرمایه داری در سیر تکاملی اش به امپریالیسم یا بالاترین مرحله سرمایه داری رسیده و از رهگذار صدور بحران به خارج از مرزهای ملی بورژوازی،انقلاب را به تاخیر انداخته است؛پس برای تحقق انقلاب باید گلوی سرمایه داری ، در مستعمرات فشرده شود.همین فقره اخیر بود که راه را برای نسل بعدی سوسیالیست ها و تقسیم بندی جهان به متروپل یا کشورهای سرمایه داری و پیرامون یا کشورهای تحت استیلای متروپل هموار کرد و نظریه های توسعه در مفهوم مصطلح و امروزی آن از درون همین تحلیل لنینی و اشکال بازپرورده آن بیرون آمد.اما حدفاصل نظریه امپریالیسم لنین و نظریه های توسعه(که نامی ترینِ آن ها نظریه وابستگی بود)،در اردوگاه سوسیالیسم که دیگر تحت استیلای آراء مارکس درآمده بود،تحولات فکری عمیق تری رخ داد که می توان آن را با تحولات آخر قرن نوزدهم و ظهور اندیشۀ هراس داستایوفسکی- نیچه مقایسه کرد.این تحول،پیدایش و گسترش آراء مهم و قابل اعتنای آنتونیو گرامشی کمونیست ایتالیایی بود که موجب دگرگونی مهمی در جنبش چپ جهان شد.

گرامشی که در آغاز،کمونیستی ارتدوکس و از جنس لنین بود،به مرور و شاید به علت تاملات تنهایی اش در زندان و فراغت از هیاهوهای سیاسیِ زمانۀ پر آشوب دهه 1930،به تدریج لون فلسفی و فرهنگی گرفت و اقتصاد را که دغدغه اصلی مارکسسم بود،ذیل فلسفه،سیاست و فرهنگ قرار داد.چرخش بزرگ-گرچه تا جایی مضمر و بطئی- که در آراء گرامشی رخ داد،دروازه ای نو به روی مارکسیسم گشود و از شگفتی های دنیای اندیشه است که این مارکسیستِ وفادار،با رقیبانِ لیبرال خود همانندی هایی تامل انگیز پیدا کرد. مهم ترین همانندیِ گرامشی با لیبرال ها را در نقدهای وی بر آراء فلسفی نیکلای بوخارین می توان دید.بوخارین تا پیش از تصفیه های استالینی در سال های 1936 تا 1938 از نظریه پردازان اصلی فلسفه رسمی اتحاد شوروی بود که می کوشید موجودیت شوروی و نظریه لنینی دولت پرولتری را شولای مارکسی بپوشد.گرامشی این فلسفه را از جنبه های گوناگون نقد کرد.مهم ترین بخش نقد گرامشی این بود که بوخارین،نظریه دینامیک مارکس را  که شکل بازسازی شده دیالکتیک هگلی است، به قاعده مکانیکیِ موازنه نیروها فروکاسته است.گرامشی معتقد بود بوخارین با نگرشی پوزیتیویستی در پی توضیح دادن امور انسانی با ابزار علوم تجربی است و این با ذات تفکر مارکس ناسازگار است.این استدلال گرامشی مسبظهر به سخنی از مارکس است که خودش را از تلاش برای وضع نظریه ای عام برای کل تاریخ مبرا می دانست.منبع دیگری که پشتوانه نقد گرامشی بود آراء فردریش انگلس در کتاب آنتی دورینگ بود.انگلس در این کتاب در نقد علم گرایان می گوید بشر هیچ شاهراه مظمئنی برای رسیدن به یقین علمی ندارد.این سخنان عمیقا کانتیِ مارکس و انگلس جانمایه نقدهای گرامشی بر بوخارین و دیگر نظریه پردازان رسمی اتحاد شوروی بود. نقد دیگر گرامشی به بوخارین که در واقع سنتز دو نقد پیشین است متوجه نگرشِ جامعه شناختی بوخارین بود.گرامشی می گفت تحلیل های جامعه شناختی،پشتوانه فلسفی ندارند بلکه بر تبیین ها و توصیف های خام و تجربی متکی اند که تکافوی نیازهای انسان برای فهم واقعیت را نمی کنند. 

گرامشی با اتکا به همین فقره اخیر،که به لحاظ شکلی به نقد لیبرال هایی مانند میزس و پوپر بر پوزیتیویسم شباهت دارد،به نتیجه ای متفاوت می رسد.وی با تاکید بر مفهوم پراکسیس که نگره ای مارکسی و معطوف به کنش و واکنش بین شیوه تولید و انسان است همه اشکال سرمایه داری و سوسیالیسم را  برآمده از پندارهای نادرست می خواند و چنین کج فهمی هایی را در اردوگاه سوسیالیسم موجد ظهور اکونومیسم می داند.منظور گرامشی از اکونومیسم،فروکاستن شان دیالکتیکی آراء مارکس به تفسیرهای اثباتی و غلتیدن ناخواسته سوسیالیست ها-به ویژه شاخه های سندیکالیست آن ها-به منطق سرمایه داری است.نقد گرامشی از اقتصاد سرمایه داری که با دقت کم نظیری در کتاب کوچک«شهریار جدید» آمده است اجمالا چنین است:«پایه و اساس جنبش تجارت آزاد بر یک خطای تئوریک،که تشخیص منشا عملی آن دشوار نیست،قرار دارد:این جنبش مبتنی است بر تمایز میان جامعه سیاسی و جامعه ی مدنی که به صورت یک تمایز فراگیر در می آید و مطرح می شود؛در حالی که این تمایز صرفا جنبه متدولوژیک دارد.مثلا ادعا می شود فعالیت اقتصادی به جامعه ی مدنی تعلق دارد و دولت نباید برای تنظیم آن مداخله کند.اما از آن جا که در واقعیت امر جامعه ی مدنی و دولت یکی و یگانه اند،باید به روشنی دانست که سیاست لسه فر یا اقتصاد آزاد نیز نوعی تنظیم دولتی است که با وسایل قانونی و قهر آمیز اعمال و حفظ می شود.سیاستی عمدی و آگاه به هدف های خود است و نه بیانگر خودانگیخته و خود به خودی حقایق اقتصادی.در نتیجه ،لیبرالیسم اقتصاد آزاد،برنامه ای سیاسی است که هدفش،تا حدی که توفیق یابد،دگرگون کردن کارکنان رهبری دولت و برنامه اقتصادی خود دولت است.؛ به عبارت دیگر،هدفش تغییر طرز توزیع درآمد ملی است.(برگرفته از کتاب شهریار جدید،نوشته گرامشی،ترجمه عطا نوریان،نشر اختران؛با اندکی تغییر)

اقتباس وفادارانه گرامشی از مارکس در این سطور مشهود است؛زیرا مارکس نیز دولت را دستگاه سلطه طبقه حاکم می داند و قائل به تفکیک بین دولت و جامعه مدنی نیست.اما گرامشی موضوع جدیدی به نظریه دولت مارکس می افزاید که سرچشمه دگرگونی های بعدی در خوانش مارکس می شود.مارکس دولت را نهادی تاریخی می انگاشت که مسیر محتوم تاریخ آن را مضمحل خواهد کرد.به همین علت خارج از قاب شیوه های تولید،چندان محل اعتنا نیست.اما گرامشی دولت را ابزار هژمونی فرهنگی و تداوم بخش سلطه می داند و از همین رو بر فرهنگ و سیاست تاکید بیشتری می کند تا اقتصاد و جامعه شناسی.طبق این نگرش،جامعه شناسی سیاسی، که برای کنشگران میدان سیاست شانی قائل است دانشی کاذب و توجیه گر هژمونی است.تنیجه ماخوذ از این آراء گرامشی در مبحث توسعه این است که دولت ذاتا نمی تواند توسعه ایجاد کند و اگر قرار است کاری بشود این کار فقط توسط شوراها شدنی است.این نظریه گرامشی،مارکسیسم را از بحران بلشویسم خلاص کرد اما تناقض ها را بر طرف نکرد.زیرا در چارچوب نظریه گرامشی به درستی نمی توان بین ذاتِ قدرتی که شوراها اعمال می کنند با ذات انواع دیگر قدرت اعم از قدرت سیاسی لیبرالی و سوسیالیستی تمایز قائل شد.در عصر حاکمیت شوراها نیز همان گزاره گرامشی درباب تفکیک ناپذیریِ قدرت سیاسی و جامعه  مدنی به قوت خود باقی است.شاید آگاهی از همین تناقض بود که مارکس را به احتیاط واداشت و او هرگز درباره دولت مطلوب سخن نگفت .نظریه گرامشی با همه دقایقش لاجرم در بحث توسعه در معنای امروزی آن دچار امتناع است؛زیرا  چنین توسعه ای لاجرم کارگزار –دولت یا شوراها-لازم دارد  و این نیاز،انسجام درونیِ نظریه گرامشی را به خطر می اندازد.

آگاهی سوسیالیست های تالی گرامشی از این مخمصه،آنان را به تکاپویی همه جانبه واداشت که صورتی از این تکاپو در مکتب انتقادی متجلی شد و صورت دیگرش در نظریه های توسعه به معنای خاص.این دو مبحث موضوع نوشتارهای آینده است.

 

 

 


آدرس ایمیل فرستنده : آدرس ایمیل گیرنده  :

نظرات کاربران
ارسال نظر
نام کاربر
ایمیل کاربر
شرح نظر
Copyright 2014, all right reserved | Developed by aca.ir