بازگشت به بالای صفحه
FACEBOOK TWITTER RSS FEED JOIN US NEWSLETTER
print version increase font decrease font
تاریخ انتشار : يکشنبه 12 خرداد 1392      12:38

تمرین دموکراسی با رد صلاحیت هاشمی

محسن رنانی/ اقتصاددان
 این قلم از هنگامی که کتاب «درک دموکراسی» را ترجمه و منتشر کرد و بعد از آنکه مقاله «دموکراسی یعنی تمرین دموکراسی» را نوشت، دریافت که در قرن بیست ویکم دیگر هیچ اندیشه ای غیرواقعی تر و هیچ عملی، خسارت بارتر از انقلابی گری نیست. خواهم گفت که انقلابی گری تا کی قابل دفاع بود و چرا در قرن نو نیست. در همان زمان که ترجمه کتاب «درک دموکراسی» را در دست داشتم، به دیدار دو نفر از سران اصلاح طلب در مجلس ششم رفتم و گفتم این رفتار تند و تیز شما و این نحوه شتابان اصلاح طلبی شما، رفتاری از نوع انقلابی است و چون رقیبتان هم در انقلابی گری دستی بالاتر از شما دارد، این رقابت سرانجام به تنش بیشتر و زورآزمایی جدی تر و نهایتا حذف یکی می انجامد و کشور به سوی یکه تازی یک جناح می رود و آنکه در این میانه زیان می کند مردمان نجیبی هستند که با نرخ های تورم و بیکاری زیر 10 درصد هم کلاهشان را به هوا می اندازند و خدا را شکر می کنند.  آن زمان نظریه «مهاجرت به درون» را پیشنهاد کردم. توصیه کردم که اصلاح طلبان به جای طرح نظریه «خروج از حاکمیت» روی مساله «مهاجرت به درون» بیندیشند. گفتم «خروج از حاکمیت» نوعی حمله به هویت رقیب است و طبیعی است که آن را حرکتی غیرصلح آمیز تلقی کند و واکنش دفعی نشان دهد، اما «مهاجرت به درون» پیام دیگری دارد. پیامش این است که من اهل «نزاع تا هر جا» نیستم. من برای منافع کشورم و رفاه ملتم می کوشم و برای این کار اگر لازم بود در عرصه سیاسی نزاع هم می کنم اما هر جا که دود نزاع من نهایتا به چشم مردمان وطنم برود – حتی اگر ظاهرا در این نزاع من برنده باشم – از نزاع کناره می گیرم؛ و «مهاجرت به درون» را اینگونه معنی کردم: تند و تیزی نقدها را بگیرید، به بهانه مشکلات اقتصادی برخی مطبوعات خیلی منتقدتان را ببندید، برخی از آنان که رقیب روی آنها حساسیت دارد تمارض کنند و از مقامشان کناره بگیرند، برخی برای ادامه تحصیل بروند و برخی دیگر نیز گفتار و رفتارشان را کنترل کنند. در واقع «مهاجرت به درون» یعنی اینکه از عرصه هایی که تسخیر کرده اید، اندکی عقب بروید، تا نگرانی رقیب فرو بریزد و در این اندیشه فرو نرود که نکند جریان اصلاحات با همین قدرت به پیش برود و کم کم عرصه های تازه قدرت را تسخیر کند و کار به جایی برسد که نه از تاک نشان ماند و نه تاکنشان. «مهاجرت به درون» یعنی برای مصلحت بزرگ تری مصلحت خود را فدا کنیم و این حقیقت اصلاح طلبی است و هرکس اینگونه عمل نکند، اصلاح طلب نیست. مثال دو مادری را زدم که بر سر تصاحب کودکی اختلاف داشتند و نهایتا مادر واقعی برای آنکه کودکش آسیب نبیند از حقوق خود گذشت. گفتم اصلاح طلب واقعی آن است که هرگاه مصالح جامعه در نزاع او و رقیبش آسیب می بیند، از حقوق خود بگذرد و عقب نشینی کند.                          
البته نظریه «مهاجرت به درون»، گرچه به صورت شفاهی و حضوری مورد استقبال و تایید قرار گرفت اما در عمل کسی برایش تره هم خُرد نکرد و شد آنچه شد. من استعفای نمایندگان مجلس ششم را نقطه آغازین حرکت کشور به سوی «تله بنیانگذار» می دانم که تحلیل آن را در مقاله دیگری آورده ام. پس در دنیای «عصر اطلاعات» و «جهان یکپارچه شده» که روزاروز موج انقلاب های ذره ای در علم و فناوری همه ساختارها، و حکومت ها، و سنت ها افکار ما را متحول و گاه ویران می کند، انقلابی گری یک حرکت ضداجتماعی و ضدتوسعه است.  بنابراین فرقی نمی کند تو که باشی، هر که خواهی باش، اگر بذر ناامیدی و ناچاری افکندی، اگر «احساس پایان» و اصلاح ناپذیری را تلقین کردی، اگر ضرورت تغییرات همه جانبه و یکجا را تاکید کردی، اگر خواستی پدیده ها را با معجزه و در یک چشم به هم زدن تغییر دهی، اگر به تغییرات کوچک و اندک رضایت ندادی، اگر جامعه را یکباره آرمانی خواستی، اگر از دموکراسی فقط کاملش را طلبیدی و به کمتر از کامل رضایت ندادی، اگر در پی برپایی آرمانشهر روی زمین بودی و اگر زندگی را قابل تحمل ندانستی مگر با حذف رقیبی یا محو نقیبی، تو اصلاح طلب نیستی تو یک انقلابی هستی که احساست بر اندیشه ات پادشاهی می کند و سرعت را می پرستی و بی ثباتی را مقدس می داری و تدریج را و اطمینان را نابود می کنی.  به گمان من در دنیای نو، هرکس به هر روشی موجب تخریب پایه های ثبات جامعه ای یا ملتی شود، یا دریچه های امید را به سوی آنان ببندد، انقلابی ویرانگر است. فرقی نمی کند، اگر رییس جمهوری باشی اصولگرا که با یک تصمیم شتابزده اما پردامنه اقتصادی، همه تعادل ها و ثبات ها را به هم بریزی و همه دنیا را بر علیه ما برآشوبی و زمین و زمان به هم بدوزی تا آرمان های خودت را برکشی، تو یک انقلابی هستی که سرانجام نظم موجود را ویران خواهی کرد. یا که کنشگر اصلاح طلبی باشی که اصلاحات را یکباره و سریع و یکجا بخواهی و فقط بخواهی در بازی ای شرکت کنی که اخلاقی باشد و تمیز و منزه و بعد قهر کنی و کناره بگیری و چنین القا کنی که دیگر امیدی به تحول و پنجره ای به روشنی نیست، تو نیز یک انقلابی ویرانگری و با این تعریف، من یک ضدانقلاب دوآتشه ام.  در عصر انقلاب های ذره ای، من یک ضدانقلابم و به این ضدانقلاب بودنم افتخار می کنم. در عصری که سرعت رشد فناوری به مرز تکینگی (به نقطه بی بازگشت همراه با سرعت غیرقابل پیش بینی) رسیده است، من یک ضدانقلابم. آری هم شورشیان مخالف دولت سوریه انقلابی اند اما متاسفانه اندکی دیر به دنیا آمده اند و به همین خاطر اکنون با انقلابی گری فقط می توانند تخریب کنند و هم بشار اسد یک انقلابی است که او نیز، هم اندکی دیر بر سر کار آمده است و هم اندکی دیر متوجه سپری شدن دوره انقلابی عمل کردن و مشت آهنین نشان دادن شده است. هم روش مخالفان دولت سوریه یک روش انقلابی است و هم روش دولت سوریه و حاصل چه بود و چه خواهد بود جز نابودی یک ملت و نابودی یک تمدن؟ اگر اسد، اصلاح طلب بود، در اولین باری که طرف مقابلش دست به اسلحه برد، درمی یافت که بوی انقلاب می آید و دست مذاکره و دوستی را بلند می کرد. اگر جنگ آوران مخالف دولت سوریه هم اصلاح طلب بودند، در نخستین باری که اسد راه داد و مذاکره را پذیرفت با او کنار می آمدند و مذاکره می کردند و چنین نکردند و کردند آنچه کردند و تاوان را دادند ملتی که دادند. آری سوریه را دو روحیه انقلابی نابود کرد. به قول حضرت شیخ اجل:  دو عاقل را نباشد کین و پیکار/ نه دانایی ستیزد با سبکسار  اگر نادان به وحشت سخت گوید/ خردمندش به نرمی دل بجوید دو صاحب دل نگهدارند مویی/ همیدون سرکشی، آزرم جویی وگر بر هر دو جانب جاهلانند/ اگر زنجیر باشد بگسلانند بنابراین اصلاح طلبی یعنی «تمرین اصلاح طلبی». همان گونه که دموکراسی یعنی «تمرین دموکراسی». همان گونه که فوتبال یعنی تمرین فوتبال. ما یک بازی فوتبال نداریم و جدای از آن، چیز دیگری هم به نام «تمرین فوتبال». ما چیزی که تمرین فوتبال باشد اما بازی فوتبال نباشد، نداریم. همان بازی فوتبال، تمرین فوتبال است. یعنی وقتی هم که می خواهیم تمرین فوتبال داشته باشیم باز یک «بازی فوتبال» می گذاریم تا تمرین کنیم و همان طور که نمی شود بنشینیم و بگوییم هرگاه فوتبال را کامل آموختیم وارد بازی می شویم، نمی شود بگوییم هرگاه دموکراسی کامل شد، وارد انتخابات می شویم. همان گونه که نمی شود گفت هرگاه امکان اصلاحات کامل وجود داشت وارد اصلاح طلبی می شویم. اگر «اصلاح طلبی» را واجد سه رکن «آگاهی»، «عقلانیت» و «عدم خشونت» بدانیم، آگاهی تنها از طریق حضور و تمرین مدنی و کسب تجربه به دست می آید. آگاهی – دست کم برای کلیت جامعه - با خواندن و مطالعه به دست نمی آید. آگاهی اصلاح طلبانه نوعی سرمایه اجتماعی است که فقط در کنش جمعی و تعامل عمومی و همکاری عملی به دست می آید و رکن دوم اصلاح طلبی یعنی عقلانیت آنگاه محقق می شود که «تدریج» را باور کنیم و همه چیز را سریع و در یک دوره و شتابزده نخواهیم، که اقتضای عقلانیت، «صبوری در تصمیم» و «تدریج در عمل» است. هرچه تصمیمی سریع تر گرفته شود و هرچه عملی شتابزده تر چهره بندد، میزان عقلانیت نهفته در آن کمتر خواهد بود. به همین علت است که انقلاب ها معمولا دستاوردها و منافعشان کمتر از هزینه هایشان است. چون تصمیمات در فضایی احساسی و به طور شتابزده چهره می بندد و بنابراین از سطح عقلانیتی پایین برخوردار است. همچنین اقدامات به سرعت عملی می شود و فقدان تدریج، احتمال خطا را بالا می برد.  چرا راه دور برویم، یک نمونه عینی و تروتازه از اصلاح طلبی را در این روزها داریم: برخورد آقای هاشمی هم در آمدن برای کاندیداتوری و هم پس از ردصلاحیت، نمونه اعلای یک برخورد اصلاح طلبانه بود. فقط برای اینکه از این پس هم اصلاح طلبانه باقی بماند یک شرط دارد: قهر نکند. سرمایه اش را به خانه نبرد، در میدان بماند و با همین مقدورات موجود در کنار مردم امید بخشد و مردمی را که به امید بازگشت «ثبات» و «عقلانیت» به کشور دور او جمع شده بودند، مایوس نکند و به خانه بازنگرداند. کنار آنان بماند و دست در دست خاتمی بگذارد و همت کند تا این شور فراهم آمده به سردی و ناامیدی نگراید.  اکنون به سخن نخست خود بازمی گردم: می خواهم به اصلاح طلبان بگویم که پس از ردصلاحیت هاشمی، «مهاجرت به درون» یک برخورد انقلابی است و انقلابی گری در شأن اصلاح طلبان نیست. قهر و خانه نشینی، رفتن به تعطیلات، اعلام اینکه «کاندیدا نداریم»، «رای نمی دهیم»، «بازی، تک اسبه است»، «پایان دموکراسی است» و نظایر اینها، اینها همه یعنی آیه یأس خواندن و این پیام غیرمستقیم را به جامعه دادن که «دیگر امیدی به اصلاح نیست». آیا مایوس کردن جامعه و بسته دیدن همه دریچه های اصلاح پذیری، به معنی پاشیدن بذر ناامیدی نسبت به آینده و رهنمون کردن جامعه به دو گزینه «درخود فرو روی و انحطاط» یا «درهم ریزی و انقلاب» نیست؟  و من امروز یک «ضدانقلاب دو آتشه ام» که معتقدم در قرن بیست ویکم یعنی بعد از فروپاشی بلوک شرق از یک سو و ورود جهان به عصر اطلاعات، هیچ جنایتی سهمناک تر از سوق دادن یک ملت به سوی ناامیدی و سرخوردگی که نهایتا می تواند تحت فشارهای اقتصادی و اجتماعی، در یک بزنگاه تاریخی و با حادثه ای کوچک به یک درهم ریزی، شورش یا انقلاب بینجامد، نیست. انقلاب پدیده ای متعلق به عصر رژیم های استبدادی، جهان دو قطبی، جنگ سرد و دنیای پیش از عصر اطلاعات است. انقلاب وقتی قابل دفاع است و رخ می دهد که تحولات درونی و ذهنی آدمیان سرعتی بیش از تحولات بیرون دارد. یعنی انتظارات تغییر می کند اما دنیای بیرون – به علتی مانند انسداد ناشی از استبداد – تغییر نمی کند. در این صورت با انقلاب، انسداد بیرونی را رفع می کنیم. اما در عصر جهانی شدن و انقلاب انفورماتیک که دنیای بیرون لحظه به لحظه تغییر می کند و تحولات عالم واقع از تخیلات ما نیز پیشی می گیرد، انقلاب چه معنی دارد جز تخریب و پسروی؟ در عصری که دیگر هیچ استبدادی در جهان، مقابل موج اطلاعات و تحولات فناوری دوام نمی آورد انقلاب و انقلابی گری دیگر محلی از اعراب ندارد.  امروز روز «مهاجرت به بیرون» است. اصلاح طلبی اقتضا می کند که همه به بیرون مهاجرت کنیم. به بیرون از خویش، با جامعه درآمیزیم و به نیازش پاسخ گوییم. امروز یکی از معدود روزگاران تاریخ ایران است که مردم نگرانند و فعال، ولی روشنفکران و اصلاح طلبان رو به یأس و سرخوردگی دارند. همیشه داستان بر عکس بوده است. مردم منفعل و بی انگیزه و روشنفکران فعال و باانگیزه و این روشنفکران بوده اند که باید برای به حرکت واداشتن جامعه کاری می کرده اند. امروز داستان دقیقا برعکس شده و به همین علت است که می گویم امروز روز «مهاجرت به بیرون» از سوی اصلاح طلبان است. مهاجرت به بیرون یعنی از آرزوها و پندارهای صلب و بسته خویش دست برداریم. مثل مردم واقع گرا شویم. یعنی به هر پنجره ای را که می تواند نوری به آینده بتاباند، بیاویزیم. اصلاح طلبی یعنی از شخص عبور کنیم و به فرآیندها بیندیشیم. من نمی فهمم که چرا وقتی خاتمی و هاشمی در میان کاندیداها نیستند گمان می کنیم اصلاح طلبی به پایان راه خود رسیده است. اینکه می شود همان انقلابی گری. راستی اگر نمی توانید کاندیدای حداکثری خود را داشته باشید، در این صورت باید بگذارید تا رقیب همه فرصت ها را یکجا و بی هزینه ببرد و همه راه های اصلاح را ببندد؟  در علم اقتصاد نظریه ای هست به نام «دومین بهترین». این نظریه می گوید اگر ما نتوانستیم به بهترین گزینه مطلوب دست یابیم، منطقی نیست که مساله را رها کنیم. باید ببینیم دومین گزینه بهتر در میان سایر گزینه ها کدام است و الی آخر. بنابراین عقلانیت اقتصادی حکم می کند که در انتخابات اگر نتوانستیم به اولین گزینه مطلوب دست یابیم، سراغ دومین گزینه مطلوب برویم.  بر اساس نظریه دومین بهترین، آیا در این انتخابات این فرصت برای ما بسته است که بکوشیم یک رییس جمهور غیرنظامی (هرچند اصلاح طلب هم نباشد) روی کار بیاید؟ آیا یک رییس جمهور باتجربه بهتر از یک رییس جمهور کم تجربه نیست؟ آیا چنین فرصتی در اختیار ما نیست که قدرت را به سوی یک فرد پرتجربه تر برانیم؟ آیا یک رییس جمهور آرام و عقلانی – حتی اگر وابسته به رقیب ما باشد – بهتر از یک رییس جمهور احساسی و پرشروشور نیست؟ و آیا و آیا...؟  «داگلاس نورث» برنده جایزه «نوبل» ۱۹۹۳ نکته عجیبی را می گوید. او با مطالعه چند هزار سال تاریخ تمدن بشری و مطالعه گسترده در نهادها و شرایط تحول آنها، «شرایط استان های توسعه» را در سه مساله خلاصه می کند. یعنی می گوید تاریخ توسعه نشان می دهد هیچ کشوری، توسعه نیافته است مگر اینکه تحولاتی در درون رخ داده باشد که توانسته باشد این سه شرط را محقق کند:  ۱- مقامات در همه سطوح به قانون پایبند باشند.  ۲- نظامیان از عرصه های اقتصادی دور مانده باشند.  ۳- جامعه بتواند انبوهی از بنگاه های اقتصادی داشته باشد که عمر بنگاه از عمر موسسان بنگاه طولانی تر باشد (ژاپن در سال ۱۹۹۹ بیش از یکصد هزار بنگاه اقتصادی از این نوع داشته است).  با این سه شرط روشن است که ما هنوز خیلی مانده است تا به «شرایط استان های توسعه» برسیم و متاسفانه در سال های اخیر پسروی هم داشته ایم. اما آیا کناره گیری و جریده روی اصلاح طلبان در انتخابات آتی به هر بهانه ای که می خواهد باشد، باعث نمی شود ما در شرط دوم پسروی بیشتری داشته باشیم.  امروز اصلاح طلبی منوط به «مهاجرت به بیرون» است. مهاجرت از خویش یعنی از کمال پرستی خویش و از «همه چیز یک جا خواهی خویش» و از «منزه طلبی خویش» بیرون آییم. با واقعیت جامعه آشتی کنیم. جامعه ما امروز در ابهامی سخت فرورفته است؛ ابهامی هراس انگیز. جامعه ما امروز به سرمایه اجتماعی اصلاح طلبان و اعتدال خواهان و به سرمایه نمادین رهبران آنان نیازمند است تا بتواند خود را بسیج کند و در میان همین گزینه های موجود، «دومین بهترین» را برگزیند، شاید راه توسعه چندین دهه کوتاه تر شود. اعتبار اصلاح طلبان و رهبرانشان را برای کی می خواهیم؟ مبادا با آبی که باید امروز بخوریم برای ساختن کاخ آرزوهای فردا خشت بمالیم. در بخش دوم که در شماره بعد منتشر خواهد شد به این نکته خواهیم پرداخت که ردصلاحیت آقای هاشمی آزمونی ارزشمند و تاریخی برای دموکراسی خواهان است که عمق دموکراسی خواهی خود را به محک آزمون بسپارند.
 
:اجازه دهید به عنوان مقدمه، بخشی از مقدمه ای را که هفت سال پیش به عنوان مترجم بر کتاب «درک دموکراسی» نگاشته ام، بازخوانی کنیم: «دموکراسی نه الهه رهایی است و نه آخرین راه حل. دموکراسی یکی از ابزارها و روش های تجربه شده بشری برای مدیریت جامعه است و البته به تجربه دریافته ایم که - در بلندمدت و برای جوامعی که تجربه دیرپایی از دموکراسی را دارند – کم هزینه تر از سایر ابزارها و روش هاست. اما همان گونه که اگر کودکان دبستانی، که ارزش و هدف نهایی تحصیل را نمی دانند، قدرت و اختیار انتخاب درس ها و معلمان را داشته باشند، آنان تنها به معلمان خندان و درس های بازی گون رای خواهند داد، حق رای و انجام انتخابات در میان مردمی که ارزش و غایت دموکراسی را نمی دانند، می تواند به برآمدن فریبکاران و انتخاب سیاست های بی محتوا بینجامد. شاید این سخن احمد بابامیسکه پر بیراه نباشد که درباره مردم جهان سوم گفته است بیش از دموکراسی، به خوگرفتن به گفت وگوی فراگیر و ملی درباره مسایلشان نیاز دارند، وگرنه دموکراسی نیز ابزاری برای فریبشان خواهد شد. «با این همه نمی توان نشست و دست روی دست نهاد تا مردمی و جامعه ای رشد کند و قامتش برازنده دموکراسی شود. همان گونه که نمی توان صبر کرد تا بازیگران فوتبال، نخست قواعد و اخلاق بازی را بیاموزند و سپس برای آنها میدان بازی مهیا کنیم. تکنیک های بازی و اخلاق بازی را نیز در بازی باید آموخت. و همان گونه که در گسترش اخلاق بازی در میان بازیکنان، نقش مربیان، داوران و تماشاگران بسیار سازنده است، در پدیداری اخلاق و رفتارهای دموکراتیک در جامعه نیز نقش گروه های مرجع اجتماعی (مربیان)، دولت (داور) و خارجیان (تماشاگران) غیرقابل چشم پوشی است. پس نه باید دموکراسی را به عنوان یک هدف مقدس، تنها ستایش کرد و چشم برهمه کاستی ها و ناراستی های آن بست و نه می توان حکم به بی ثمری آن داد و راه تحقق آن را مسدود ساخت... . «در واقع، درست تر آن است که بگوییم هیچ دموکراسی کاملی وجود ندارد. و اصولا دموکراسی کامل ـ منطقا- ناممکن است. آنچه ما به نام دموکراسی می شناسیم و حتی در غرب دهه هاست بدان عمل می شود، نه خود دموکراسی که «تمرین دموکراسی» است. 
در واقع دموکراسی همان «تمرین دموکراسی» است. مثل بازی فوتبال که هرچه ما بازی می کنیم در واقع تمرین بازی است. همان گونه که هیچ الگویی برای یک بازی فوتبال کاملا تکامل یافته و نهایی وجود ندارد و تمام بازی های امروز ما ـ حتی وقتی رسما مسابقه می دهیم ـ نوعی تمرین برای بازی های بهتر در آینده است، هیچ الگویی نیز برای «دموکراسی نهایی» وجود ندارد. تمامی رفتارهای ظاهرا دموکراتیک امروز ما، نوعی تمرین برای دستیابی به دموکراسی است... . «بسیاری از ما هنوز گمان می کنیم که دموکراسی موهبتی است که از حکومت به جامعه می رسد یا حکومت می تواند از استقرار آن در جامعه ممانعت کند.  حتی گاهی نخبگان اجتماعی و سیاسی ایران بر اساس این باور کوشیده اند تا از راه های غیردموکراتیک، به بسط دموکراسی در ایران یاری رسانند. باید بیاموزیم که شناخت غلط و استفاده نادرست از یک ابزار خوب، گاهی به مراتب هزینه ای بیشتر از شناخت و کاربرد آگاهانه و درست یک ابزار بد دارد. تلاش ما برای درک درست دموکراسی می تواند ما را در شناخت و هموارکردن مسیری که می تواند ما را به سوی شرایط دموکراسی تکراری سوق دهد، یاری رساند و بر استواری گام هایمان بیفزاید.»
انتخابات : آزمون بزرگ دموکراسی خواهان
اکنون می خواهیم بگوییم که ما در ایران هم اینک در یکی از بزنگاه های تاریخی «تمرین دموکراسی» قرار داریم. ردصلاحیت آقای هاشمی گرچه از منظر اصول اولیه پذیرفته شده در دموکراسی های امروزی، عملی غیردموکراتیک محسوب می شود، اما از منظری دیگر فرصتی بی نظیر است که می تواند به یک تجربه ارزشمند برای «تمرین دموکراسی خواهی» در کشور ما تبدیل شود. بر این اساس می توان گفت ردصلاحیت آقای هاشمی گرچه برای شخص ایشان نوعی «بخت یار»ی بود و نیز از این منظر که فرآیند تبدیل او را از یک «سرمایه سیاسی» به یک «سرمایه نمادین» تسریع کرد، برای جامعه واقعه مبارکی بود، اما برای کنشگران مدنی، دموکراسی خواهان و خردگرایان جامعه ما به خودی خود هیچ پیام یا پیامدی ندارد. این خردگرایان و روشنفکران و دموکراسی طلبان هستند که با نحوه برخورد خود می توانند آن را به یک تهدید یا یک فرصت برای آینده کشور تبدیل کنند.   این نوشتار می گوید که هاشمی و خاتمی اکنون به عنوان دو سرمایه نمادین برای کشور، باید تمام اعتبار خود را به میان آورند تا جامعه از این نقطه عطف، به سلامت بگذرد. در واقع نحوه برخورد این دو سرمایه نمادین با انتخابات پیش رو، نشان خواهد داد که این دو و یارانشان تا چه پایه اصلاح طلب و اعتدال جو و خردگرایند و تا کجا حاضرند برای نهال دموکراسی نوپای افتان وخیزان کشور ما از خویش هزینه کنند تا جامعه ما از این موقعیت دوگانه «فرصت/تهدید» به سلامت عبور کند و یک خشت دیگر بر عمارت دموکراسی در این دیار افزوده شود. در واقع، هشت سال دیگر، دیگر دیر است که هاشمی یا خاتمی بخواهند دوباره نقشی در تمرین و تقویت سازوکارهای دموکراسی در ایران داشته باشند.  انگاره محوری این نوشتار این است که بخش بزرگی از جامعه ایران اکنون در یک تضاد روانشناختی قرار گرفته است که این تضاد موجب شده است تا رفتاری کاتاستروفیک (رویدادگی) از خود بروز دهد. یعنی اگر این تضاد ادامه یابد، ممکن است بخش های بزرگی از جامعه که منتقد وضع موجود هستند، به سادگی «قهر» کنند و دلسرد و سرخورده شوند و به خانه برگردند؛ ولی اگر بتوانیم آنان را از این وضعیت دوگانه رهایی بخشیم، به عرصه کنش اجتماعی و سیاسی خواهند آمد و نشاط خواهند گرفت و امید خواهند بخشید و نقش تاریخی خود را ایفا خواهند کرد و اکنون خاتمی و هاشمی این ظرفیت را دارند که به میدان بیایند و به کمک «سرمایه نمادین» خود، جامعه را به سوی کنشگری فعال رهنمون کنند. آنان نباید هیچ نگران همراهی جامعه باشند. از قضا امروز این جامعه است که نگران انفعال خردگرایان است. جامعه در شرایط کاتاستروفیک قرار گرفته است و منتظر است پنجره ای به سوی عقلانیت گشوده شود تا به آن هجوم ببرد و همه چشم ها به سوی هاشمی و خاتمی است که به این پنجره اشاره کنند. امروز یکی از بزرگ ترین پروژه های مشترک خاتمی و هاشمی گشوده شده است. هوشیاری و انتخاب سریع و درست آنان می تواند این پروژه را به یک فرصت بی نظیر تاریخی برای عبور ملت ایران به سوی خردگرایی و توسعه رهنمون کند. در غیر این صورت باید منتظر دوره تازه ای از درهم ریزی اجتماعی و سیاسی ایران باشیم. این نوشتار می کوشد تا این دو سرمایه نمادین معاصر ایرانی را متوجه اهمیت نقش شان در لحظه جاری تاریخ ایران کند. 
سه مفهوم کلیدی
خردگرایی: در این نوشتار منظورمان از خردگرایان، بخش هایی از جامعه هستند که فرآیندهای موجود در حوزه سیاست را عقلانی نمی دانند و خواستار حرکت کشور به سوی «ثبات» در مناسبات سیاسی داخلی و خارجی و حاکمیت «عقلانیت» بر نظام تدبیر کشور هستند. بنابراین از منظر این نوشته، خردگرایان شامل اصلاح طلبان، راستگرایان میانه رو، اعتدال گرایان، روشنفکران، فعالان اقتصادی، دانشجویان و همه ایرانیانی است که شرایط و روند موجود در مدیریت اجرایی کشور را عقلانی نمی دانند و تمایل دارند تا مدیریت کشور به سوی ثبات و حاکمیت عقلانیت سوق یابد. 
عقل معنایی: وقتی انسان در محیطی قرار گیرد که گرفتار بی ثباتی های مکرر و درگیرشدن در بحران های متعدد شود و به اطلاعاتی که به او می رسد اعتماد نداشته باشد و احساس کند اطرافش آکنده از توطئه است و دولت با او غیرشفاف عمل کند و به نوعی استیصال تحلیلی و عملی برسد، دیگر نمی تواند در تصمیمات مهمش به عقلانیت خویش متکی باشد. عقلانیت ابزاری، عقلانیتی است که صرفا در فضایی بالنسبه مطمئن و با اطلاعاتی که درصد خطای آنها اندک باشد می تواند تصمیم گیری کند. وقتی این شرایط برقرار نباشد، افراد از روی استیصال به «عقل معنایی» پناه می برند. یعنی به جای محاسبه برای تصمیم گیری، به احساس شهودی خود و به معناداری تصمیم و اقدامشان می اندیشند. مثلا در هنگام طلاق معمولا کسی محاسبه نمی کند که با طلاق چقدر سود می برد یا چقدر زیان می کند بلکه احساس می کند دیگر زندگی با این شریک برایش «معنی دار» نیست و باید جدا شود. در جامعه ای پر ابهام و با وجود دولتی نامطمئن و اطلاعات غیرقابل اعتماد نیز افراد در تصمیماتشان
به عقل معنایی خود تکیه می کنند نه عقل ابزاری محاسبه گرشان. در واقع وقتی محیط زیست انسانی و اجتماعی افراد، نامطمئن باشد (نامطمئن یعنی وقتی که نه خود موضوع خطر و نه درجه ریسک موجود در فعالیت ها، قابل پیش بینی نیست) افراد به سمت تصمیم گیری بر اساس عقل معنایی می روند. به علت همین بی ثباتی های گسترده اقتصادی و سیاسی که در سال های اخیر در جامعه ایران برقرار بوده است مردم ایران در تصمیمات مهم به سوی عقلانیت معنایی رفته اند. 
رویدادگی: در سیستم های دینامیک یا پویا (هر سیستم زنده یک سیستم دینامیک است و جامعه هم یک سیستم زنده است) نظریه ای هست به نام نظریه کاتاستروف که من آن را «نظریه رویدادگی» می نامم (رویدادهای غیرمنتظره هم ترجمه شده است). این نظریه به همراه نظریه «آشوب» برای توضیح رفتار برخی سیستم های پویا خیلی کارآمد هستند. داستان از این قرار است که «وقتی شرایط متضاد است»، رفتار سیستم، پیش بینی پذیری خود را از دست می دهد و دیگر نمی توان بر اساس تجربه های عادی قبلی، رفتار سیستم را پیش بینی کرد.  مثال بسیار خوب برای توضیح رفتار «رویدادگی» در شرایط متضاد، رفتار شیری خشمگین و ترسان است در مقابل یک شکارچی، فرض کنید که شکارچی تیری شلیک کرده است و شیری را در عین حالی که ترسانده است خشمگین نیز کرده است. اگر به واسطه شلیک گلوله، ترس بر شیر غلبه کرده باشد، فرار می کند و اگر خشم بر او غلبه کرده باشد، حمله می کند. اما اگر میزان خشم و ترس شیر، یک اندازه باشد، او در حالت متضادی بدون آنکه بتواند تصمیم بگیرد قرار می گیرد. اکنون کافی است به علت یک حرکت خاص شکارچی، خشم شیر فقط اندکی بیشتر شود، ناگهان به شکارچی حمله می کند. برعکس، نیز ممکن است به علتی، اندکی بر ترس شیر افزوده شود، در این حالت نیز ناگاه از حالت تضاد و بی عملی بیرون می آید و فرار می کند. این رفتار شیر یک رفتار کاتاستروفیک یا رویدادگی است. از این گذشته، فرض کنید او در آغاز شدیدا خشمگین شده و حمله می کند، اما به تدریج که به شکارچی نزدیک می شود اگر شکارچی فرار نکند و باز به طرف او تیر بیندازد، کم کم ترس شیر بیشتر می شود. اما اینگونه نیست که به موازات افزایش ترس شیر، شدت حمله خود را کاهش دهد بلکه همچنان حمله می کند. تا اینکه ترسش به آستانه خاصی برسد، در این صورت، شیر ناگاه دست از حمله برداشته و پا به فرار می گذارد. این رفتار نیز از نوع «رویدادگی» یا «کاتاستروفیک» است.  با این پنج مقدمه و تعاریف، اکنون می خواهیم به «فرضیه اصلی» این نوشتار بپردازیم: 
نظریه اصلی: زیست اجتماعی و اقتصادی جامعه ایران در سه دهه اخیر با بی ثباتی هایی روبه رو بوده است. با این حال در گذشته این بی ثباتی ها سیستماتیک نبوده است. بنابراین زندگی را تنها از حالت «محیط مطمئن» به «محیط پرریسک» تبدیل کرده بود. با وجود این، مردم ریسک را با تحلیل عقلانی و منطقی در محاسبات خود وارد کرده و زندگی خود را به صورت عقلانی سامان می دادند. تفاوت این زندگی با زندگی در محیطی مطمئن این بود که وجود ریسک، هزینه های زیست اجتماعی را اندکی افزایش داده بود. پس، مردم زیستی عقلانی و قابل پیش بینی وقابل برنامه ریزی داشتند اما این زیست، اندکی گران تر از حالت معمول بود.  اما در دوره دولت های نهم و دهم به علت بی ثباتی سیستماتیک و پی درپی و غیرقابل پیش بینی شدن رفتارها، محیط زیست اجتماعی از حالت ریسک به حالت «عدم اطمینان» منتقل شده است. بنابراین دیگر کاربرد عقل ابزاری و رفتارهای منطقی به ویژه در مورد تصمیمات مهم و سرنوشت ساز (که نیاز به اطلاعات فراوان و پیش بینی و برنامه ریزی بلندمدت دارد) ناممکن می شود. در این صورت در مورد این رفتارها مردم به عقل معنایی خود مراجعه می کنند. عقل معنایی نیز متکی به داشتن احساس معنی داری در اقدمات و نیز تکیه بر احساس شهودی است. در این صورت وجه غالب تصمیمات، احساسی – شهودی است نه عقلانی (ابزاری). بر همین اساس زمینه فکری و روانی لازم برای شکل گیری رفتارهای تکانشی (غلیان احساس) در مردم وجود دارد. اما نکته این است که در هنگام شکل گیری رفتارهای متکی بر احساس و شهود و عقل معنایی، وقتی همزمان دو احساس متضاد شکل بگیرد احتمال شکل گیری رفتارهای از نوع «رویدادگی» تقویت می شود.   بر این اساس به نظر می رسد رفتار اخیر مردم در انتخابات که ظرف مدت کوتاهی استقبال شدیدی از آمدن آقای هاشمی کردند، نوعی رفتار «رویدادگی» ناشی از تضاد روانشناختی در میان بخشی از مردم ایران است. بخشی از مردم ایران در عین سرخوردگی و قهر دچار نوعی ترس و وحشت از آینده مبهم نیز شده اند. به گمان من حتی ردصلاحیت آقای هاشمی رفسنجانی، به این احساس دوگانه در بخش های بزرگی از جامعه ایران نیز دامن زده است و همین احساس دوگانگی اکنون آنها را میان انتخاب «قهر» و عدم مشارکت در انتخابات از یکسو و مشارکت و حضور فعال و حمایت از یک کاندیدای نزدیک به خردگرایان از سوی دیگر، مردد کرده است. اگر در شرایط حساس کنونی خردگرایان و رهبران آنها به میدان نیایند و نکوشند با حمایت از یک کاندیدای نزدیک تر به خردگرایان این موج رویدادگی را به سوی حضور و مشارکت برانند، به زودی با موجی از سرخوردگی و قهر در میان بخش هایی از جامعه که پیش تر از کاندیداتوری خاتمی و هاشمی حمایت کرده بودند، مواجه خواهیم شد. در واقع این خطر هست که بخش هایی از جامعه ایران که به حضور فعال در انتخابات و حمایت از یک کاندیدای اصلاح طلب دل بسته بودند، یک بار دیگر با یک تجربه دلسردکننده و شکست خورده از حضور اجتماعی و سیاسی در بازی دموکراسی روبه رو شوند. این تجربه های مکرر شکست، می تواند منجر به استقرار عمیق یک احساس بی معنای پایدار، درباره کنش مثبت و فعال اجتماعی در میان این بخش از جمعیت شود. سرانجام چنین وضعیتی یا افسردگی و انحطاط یا تلاش برای رفتن و مهاجرت از کشور یا رو آوری به کنش های نامناسب اجتماعی و سیاسی خواهد بود که هیچ کدام مطلوب خردگرایان نیست. 
بنابراین لازم است خاتمی و هاشمی به عنوان سرمایه نمادین خردگرایان هرچه زودتر پا به میدان بگذارند و با حمایت از یکی از کاندیداهای موجود، نیروی اجتماعی فراهم آمده در پشت خردگرایان را به مسیری منطقی هدایت کنند. تفصیل این بحث را در بخش بعدی  تقدیم خواهیم کرد.

 


آدرس ایمیل فرستنده : آدرس ایمیل گیرنده  :

نظرات کاربران
ارسال نظر
نام کاربر
ایمیل کاربر
شرح نظر
Copyright 2014, all right reserved | Developed by aca.ir